ای روزگار فتنه گر ای شوم بد نهاد
بر دار از سرم
دست پلید خویش
همچون عَجوزه ای که به اِعجاز آب و رنگ
خود را عروس یکه ی دنیا نموده است
دل بُرده ای ز هر که فریب تو خورده است…
ای روزگار فتنه گر ، ای چرخ خُدعه ساز
روز اَزل که خلقت آدم سرشته شد
در دفتر وجود
اوصاف ذات نیک و بلندش ، نوشته شد
دل هایمان به پاکی آب زلال بود
امیدمان به روشنی چشم آفتاب
افکارمان
در اوج اقتدار و کمال بود
نبض حیاتمان
از شوق دوستی و مهر می تپید
در ذهنمان ، فقط
تصویر نجابت و پاکی
گوش حواسمان
چیزی به جز ترنم پر مهر و عاشقانه ی باران نمی شنید
دستانمان ، یاریگر شکوفه ی امید بود و بس…
تا آنکه بی خبر
مست از می غرور
بر آشیانه ی لبریز از صفا ی دلم
چون سیلِ سهمگین، غریبانه تاختی
از خون دل
کاشانه ی امید مرا ، ای عَجوز پیر
ویرانه ساختی
ای روزگار، ای مست خدعه گر ، ای چشم خیره سر
تا کی چنین به قصد عذابم نشسته ای
تا کی امید فتنه بر این خانه بسته ای
تا کی نظاره کنی حال زار من
در شام تار من
ای روزگار فتنه گر ای شومِ بد نهاد
دست پلیدت از سر این خانه دور بادگرگان ۲۸ آبان ۹۸
به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.
چه غروب دلپذیری
وچه خورشیدی خوشرنگ و آتشینی
چقدر زیباست
وقتی
نسیم می وزد
وگلهای رنگارنگ در چمنزار روبرومی خندند
و شاخه های درختان
در آغوش یکدیگر زمزمه می کنند
وگنجشکان از این سوی به آن سوی می پرند
و کمی آن طرف تر
یک نیمکت خالی ،زیر سایه بان درخت بید
بر لب جویی پر آب
و هوایی سرشار از عطر بهاری
و جاده ای در دور دستها
که از میان آغوش درختان سرو میگذرد
همه ی اینها و همه ی این چیزها
همه ی این اتفاق ها
چه دل آزارند
وقتی که تو نیستی.
سال
بنشسته براریکه ی هستی
نگاه کرد
برزندگانی وگذرروزگارخویش
یاد گذشته بود
درفکرکودکان خود وعمررفته بود
اسفند را بدید
که عمری زیاد داشت
بهمن میان برف زمستان نشسته بود
دی ، درکشاکش سرمای سوزناک
خاموش وخسته بود
….

آمد
آمد با شاخه گلی که از عطر محبت دوست آکنده بود
و مشام عاشقان حقیقت را
از رایحه ی مُشکبیزش آکند
آمد
با لبخندی که از غنای صمیمیت حق لبریز بود
و صلا در داد
که آی آدمها
هنگامه ی شور است و نُشُور
….

اینک در این زمانه آشوب
در التهاب ناله و فریاد
انسان اسیر دست جهالت
مصلوب درد و فتنه و بیداد
دراین جهان پر از درد
طوفان سخت و غریبی است
هرجا که خیمه خیمه ی عشق است
او را ز شر و فتنه نصیبی است
دراین سرای تیره و تاریک
می بینم از ستاره جهانی
در گیرو دار جنگ و تعصب
از صلح و اتحاد نشانی
…
مدیریت سایت

کوه چون همیشه ایستاده بود
کوه با عظمت ایستاده بود
کوه با متانت ایستاده بود
کوه همسایه دریا بود دریا همسایه کوه بود
دریا آرام نبود دریا سکون نداشت
دریا خروشان بود
کوه با عظمت بود کوه با متانت بود
کوه دریا را می نگریست کوه دریا را دوست داشت
کوه با دریا همسایه بود …

با خاطرات آنکه خود میدانم
وقتی پیچک یادش
شش گوشه ی حواسم را احاطه کند
خواب را فراموش میکنم
ودریا را
به ضمانت فراقش
توفانی تر ازهمیشه موج خواهم زد …
…
شعرنو
به مناسبت ششم دیماه ،یازدهمین سالگرد صعود روح مادرم عزیزم به عالم ملکوت

تواي فصل زمستان همچو من بي رنگ وپردردي
تواز سرماي دوران سوز
من از درد غمي جانسوز
نمي دانم چرا آخر،درون سينه ام آتش ولي سردم؟
تو بي برگي و من هم چون تو بي برگم
به دشت خلوت ومتروك تواي فصل سرماخيز
چو مي پيچد ميانش هوي هوي باد
دراين ظلمت گه ناشاد…
…
مدیریت سایت
شعرنو
( به مناسبت 6 دیماه ،یازدهمین سالروز صعود والده ام)

امروز بدیدارت آمدم
تو نبودی
اما جامه هایت بوی تورا میدادند
آنرا بوئیدم و گریستم
امروز به سراغت آمدم
تو نبودی
اما آنچه در آشپزخانه بود
یاد و خاطره تورا درتاروپودم زنده می کرد
با آنها حرف زدم و…
…
مدیریت سایت
شعرنو
آنروز را که پدر
در یک صبح گُر گرفته مرداد
رخت ، بربست ازین جهان
آن منبع شعور و صداقت
بابای خوب من
هرگز نمیشود
فراموش ِخاطرم
رفت ازمیان ما
بابای شاعرم…
…
مدیریت سایت