به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

قامتم در هم شکست گوِئی نمی دانی چرا؟
طاقتم از هم گسست  گوئی نمی دانی چرا؟

آن نگار دلنشین در لحظه ای با یک نگاه
در دلم شیرین نشست گوِئی نمی دانی چرا؟

در خیال بوی گیسوی پریشانت مدام

می شوم شیدا و مست گوِئی نمی دانی چرا؟

هر کجا دل میرود در کوچه های خاطرات

رد پاهای تو هست گوِئی نمی دانی چرا؟

آرزوی دیدنت طوفان به جان افکنده است

میروم بالا و پست گوِئی نمی دانی چرا؟

دائماً در جستجویت بی قراری می کند
ذهن و قلب و پا و دست گوِئی نمی دانی چرا؟

زار می نالد که شاید باز پیدایت کند
این دل عاشق پرست گوِئی نمی دانی چرا؟

رنج بهروز از غم هجران آن محبوب جان

بوده از روز الست گوِئی نمی دانی چرا؟

 

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

صد بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

صد بار دلم رفت و به دام محن افتاد

صدبار دلم پر زد و صد بار خروشید

چون بلبل پر بسته به یاد چمن افتاد

در اوج جوانی که مرا قوت جان بود

دیدی که کژی یکسره بر جان و تن افتاد

یکبار که عاشق شدم از عمق وجودم

افسوس که هنگامه ی پیری به من افتاد

مدیریت سایت

 

نویسنده : admin | موضوع : چهارپاره , غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

هر شب به خوابم آئی و هر دم به دیــده ام

فارغ ز چشم مست تو ، یک دَم نبـــوده ام

گنجی است مهرتوکه در این وادی وصال

رنجی گران ،  ز درد فراقت کشیــــــده ام

طعمی که حاصل است ز هجران روی تو

صدها هزار بار به تلخی چشیــــــــــده ام

هر جا که می روم رخ زیبات در نظــــــر

هر جـا که می شوم ،تو در آئی به دیده ام

جائی که نیستی ، نهـــــــان گشته مقصدم

هر جا که یادِ روی تو باشد ، رسیــــده ام

حُسنت ،برون زقاعده ی شرح وگفتگوست

وصفت برون ز دفتر شعر و قصیـــــده ام

جانم زداغ هجر چو  پروانگان  بسوخت

این قصـــه را زشمع مکـــــــرر شنیده ام

بود و نبود من به تو تنها رسیـــــدن است

از هرچه هست و نیست زعالم بریـــده ام

باری است بس گـــران غم هرگز ندیدنت

هیهـــات ،  از تحمــل پشت خمیـــــــده ام

بهروز گر به عشق تو داده جوانی اش

راضی به این بهاست که ارزان خریده ام

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

يك لحظه ديدمش ، ودلم بی قــــــرارشد

این بی حیا نگوکه خودش دست بکارشد

خــود را زدم به خواب که گویا ندیدمش

اما دل دریده  ازین کــــــــــرده ،هارشد

گفتم به دل که چیست  ، تقــلای مستــمر

گفتا خموش باش، که پیــــــــدا نگارشد

گفتم که دست ، زین عمل بی ثمربشوی

گفتا هرآنکه شست ،به خفت دچـــارشد

گفتم که میرسی به مرادت به خنده گفت

هیهات ما پیــــــــــــاده و، دلبرسوارشد 

گفتم که وعـــده های مکررچگونه است

گفتا که درعمل ،یکی ازصــــدهزارشد

دیدم که حرف من همه  بادست  درهوا

گوئی به سنگ سخت تمامش نثــــارشد

هرگــــزشبی به خواب نرفتم زدست دل

ایام روشنم ،همـــــــــــه تاریک وتارشد

گفتم که احتیاط،  ترا شـــرط لازم است

گفتا که عشق ،زین صفتم برکنــــــارشد

گفتم که چیست حاصل یک لحظه دیدنش

جزاین که برســــرت همه عالم هوارشد

گفتا به یک نگاه ،فتــادم در این کمنــــد

باقی عمر،صرف همین یک شعـــــارشد

عشق ودل ونگار،همه حرف ظاهراست

باطن محبت است،  که بردل مهــــارشد

خَلق خدای را،توبه نیکی عــــــــزیزدار

زیرا که این روش،سبب افتخـــــــــارشد

خواهی که عاقبت شوی بهـــروزدرجهان

دل برکن ازهرآن چه که بی اعتبــــارشد

 مديريت سايت

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

بازفلك را شكافت ناله ی جــــان سوزمن

باز  بر آمد ز دل ، آه غـــــم اندوز من

جان و دل عاشقان ،زآتش اين فتنه سوخت

كو كه ندارد خبـــــــــر، از تب امروز من

عالم هستى گداخت ، زين عمـل جانگداز

چشمه ی  خون مى رود  از دل پرسوز من

تيرجفا بى دليل ، سينه ى پاكـش شكافت

داغ دلم تازه كرد ، غُصه ى امروز من

روشنى قلب من، تيـــــــره و تاريك شد

آه كه رخ در كشيد ،ماه شب افـــروزمن

مكتب مهرش همه ،درس وفـا بودوعشق

حيف كه رفت از برم ، مسئـــله آموز من 

آخر اين ماجرا ،حتم به ختمى خوش است

مى شود آخر بپا، دولت پيـــــــــروز من

باش كه تابد رخش ، در دل اين آسمــان

بازشود غرق نور  ، شــــام من و روز من

سيطره ى قدرتش ، مى شود آخــر عيان

تا كه شود آشـــــكار، دوره ى بهروزمن

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

ای دل چـــــــرا تو یاد آن مه تابان نمیکنی

یادی ز روی او و زلف پریــــشان نمیکنی

ازحرف و گفته های رقیبان مکـــــــــدرم

اى دل چرا خموشی و کتمـــــان نمی کنی

گقتم که عهد ما ز ازل بوده درنهــــــــــان

سِرّی است بین ما و تو پنهـــــان نمیکنی

گفتم که طرح عشق به نامحــــرمان مکن

من کرده ام ولی تو به قــــــــرآن نمیکنی

 ازسختی  فــــــــراق تو جانم به لب رسید

فکری برای راحتــــــــــــــی جان نمیکنی

بس مدعی که راز تو دانـــــــد عجب ولی

انکار گفته های حریفــــــــــــــان نمیکنی

میثاق  ما ز روز ازل ،عهـــــد عشق بود

صد بار دل بریدی و جبـــــــــران نمیکنی

بر خوان مهر و عشق صلا میــــدهی ولی

ما را دمی به بزم عاطفه مهمان نمیکنی

عهدى است بين ما، بدستت ولـی شکست

تا کی چنین کنی و پشیمــــــــان نمیکنی

ما عقد خویش بر سر جان  با تو بسته ایم

آنرا گرفته ای  و به پیمــــــان نمیکنی

زخمی بجان رسیده مرا زان طبیب عشق

با آنکه می توانی و درمـــــــــان نمیکنی

بهروز،جان خویش فدای تو کرده است

آخر چرا نمی پذیری و  قربان نمیکنی

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

قصه عاشقی ما ، وِردِ زمــــــــــــــانه میشود

تاکه برای دیدنت ، عشق بهـــــــــــانه میشود

در تب و تاب دیدنت، سوخت تمام هستی ام

وز عطش رسیدنت ، شعله زبانـــــــــه میشود

شوق تو و وصال تو، نور ز دیده می بــــــرد

جان به عذاب میرسد ، روز شبــــــانه میشود

مرغ دلم زپا فِتَد، در طلب هـــــــــــوای تو

تا که اسیر آن خط و، آن لب و، دانه میشود

هیچ نمی رود دمی ، خواب به چشم طَیردل

تا که به قصد کوی تو، باز روانــــــــه میشود

صحبت و گفتگوی ما ، ناب ترین لحظه هاست

هر سخن ات بگوش جان ، شعر و ترانه میشود

نقش چنان زَنَد به دل، برقِ دو چشمِ مستِ تو

صاعقه ی تصادمش، مشعل خــــــانه میشود

سر نهم از فراق تو در دلِ بحــــــــرِ اشتیاق

تا به  اميــــد وصل تو  ، رو به كرانه ميشود

بهروز بى قرار را ، نكتـــــه چنين نوشته اند

هجر تو و جنون من ، شرح فسانه ميشود 

 

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

 

ما عاشقان روی ، آن یاربا وفائیم

سرخیل پاکبازان در محفل خدائیم

در منظر بهارش،گلهای رنگ رنگیم

در بارگاه جودش، آئینه ی صفائیم

مستانه می خروشیم،در ناله و سروشیم

کز روز آشنائی،ما بر همین نوائیم

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

 

من از خیال روی و هوای تو دل خوشم

شیدائی ام به شوق وفای تو دل خوشم

گویند عمر را تلف ازاین میانه گیر

ای آشنای جان به وفای تو دل خوشم

 

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

 

دل خــوش باورم را اينچنين مفتـــون و شيدا ميکني هردم 

سکون اين دل بيچاره را، چون موج دريــــــا ميکني هردم

شب وروزم ازين كابوس طاقت سوز، لبـــــــــــــــريزاست 

كه آغوشي دگر  را بهرعيش خويش پيــــــــدا ميكنى هردم 

نميدانم چه نالم يا چه ســــــــــازم نغمه اي از درد هجرانت

كه در اين دوري وهجـران ، هزاران نقش ايفا ميكني هردم

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه