
کوزه
( از خاطرات جناب سیدبهرام خسروی)
در سالهای ۱۳۳۵ هجری شمسی کشور ایران از نظر اقتصادی و اجتماعی با تنگناها و مشکلات عدیده ای روبرو بود حکومت نوپا ی ایران باوجودی که نزدیک به ۱۰ سال از جنگ جهانی دوم میگذشت با مخاطرات عظیمه ای مواجه بود هرچند دولت ایران بشکلی مستقیم در جنگ دخالت ننموده و از همان ابتدا اعلان بیطرفی کرده ، ولی نیات و اهداف دول مختلفه ،کشور ایران را در ورطه ی هرج و مرج قرار داده بود
نبود مواد خوراکی و امکانات ابتدایی ،زندگانی مردم را با قحطی و گرسنگی روبرو ساخته بود
من در آن دوران سنی حدود ۶ الی ۷ سال بیشتر نداشتم ودر یک خانواده پر جمعیت به دنیا آمده بودم
روستای مابا جمعیت حدودا ۱۵۰ خانوار ،یک روستای دور افتاده از توابع شهرستان سبزوار بنام صدخرو بود که در آن زمان چند خانواده سید در آن زندگی می کردند
سالها قبل ازین ، جد پدری من ،شخصی بنام سیدحسین كه از قضا فردی با سواد ،معمم و پیشوای روحانی این روستا بوده با دیانت جدید آشنا و مومن گشته و بالطبع اغلب فرزندان او به جرگه ی آئین جدید وارد میشوند به هر حال از بین یکصدو پنجاه خانواده ای که در این روستا ساکن بودند پنج خانواده ی سادات آن ، از فرزندان و بازماندگان همان سیدحسین بودند
نکته ی بسیار عجیب از نظر مردم آنکه سید ها که باید خود رهروان واقعی و حقیقی دیانت اسلام و تشیع باشند از دین اسلام روی برگردانده اند لذا به اشکال و انحا مختلف به اذیت و آزار این خانواده ها می پرداختند وزحمات زیادی را برای این پنج خانواده ایجاد مینمودند بچه ها را از ورود به مکتب خانه منع نموده و یا به طرق مختلف کودکان را در مکتب خانه ها مورد توهین قرار میدادند در موقعیت های مختلف از معامله و دادوستد با این چند خانواده پرهیز نموده و صدمات ومشکلات عدیده ای بر سر راه این چند خانواده فراهم مینمودند که پرداختن به آن فرصتی دیگر میخواهد و مجالی دیگر
اما سخن کوتاه آنکه همین چند خانواده ی سید این روستا چون دیگر روستاها ، دلاورانه و پاکبازانه و عاشقانه در مسیر طریقت محبوبشان که محبت و خدمت به خلق بود عمل نموده و با نهایت قدرت و جوانمردی و شفقت و انسانیت با دیگران برخورد و معامله میکردند و هرگز و هرگز از رنج و دردی که می کشیدند شکایتی نمی نمودند
این چند خانواده ی سادات ناچارا محل کسب محدودی داشتند یا مختصرا کشاورزی نموده و یا به دامداری مشغول بودند تازه اگر شرایط جوی و آب و هوا یاری میکرد و زمین دیم(بدون آب) آنان از آب کافی بهره میبرد به کشت هندوانه و یا خربزه مبادرت نموده و پس از برداشت محصول تازه این پایان راه نبود چرا که فروش محصول آنان نیز به دلیل باورشان خیلی سخت مینمود و عمدتا روستاهای مجاور چون آنان را میشناختند از خرید محصولاتشان خودداری نموده و آنان برای فروش مثلا یک بار الاغ ( مقدار هندوانه ای که میتوان با یک الاغ حمل نمود) مجبور بودند فرسنگها بلکه روزها و شبها پیاده راه بروند و به مکانی برسند که آنان را نشناخته، تا بتوانند محصولشان را بفروش برسانند
برای اینکه بهتر بتوانم تصویری دقیق تر از آنچه شاهد بوده ام برایتان بازگو نمایم لازم میدانم تا کمی دقیق تر به شرح زندگانی خودم و خانواده ام بپردازم
خانواده ی ما یکی از همین خانواده های سادات و پر جمعیت بود اکثر فرزندان آن دختر بودند و من تنها پسری بودم که میتوانستم در آینده جا پای پدر و پدربزرگ بگذارم به همین خاطر خیلی مورد توجه پدر بزرگم بودم حقیقتا مرا دوست داشت و همیشه در دفاع از من حتی در مقابل پدر و مادرم می ایستاد من هم خیلی بابابزرگم را دوست داشتم و تمام سعی ام بر این بود تا آنجا که میسر بود کنارش باشم
زمین کشاورزی ودیم (بدون آب) ما ۱۵ الی ۲۰ کیلومتر از روستا فاصله داشت که به شکل بسیار پیش پا افتاده و ابتدایی کشت میشد ماهها زمین را با ابزار دستی مسطح میکردند ،شخم میزدند ،سد می بستند که شاید، طبیعت یاری کند و بارانی ببارد و آن زمین بایر را قابل پرورش محصولاتی چون خربزه و هندوانه کند تا در نهایت با فروش آنها در دهات دور مختصری هزینه ی زندگی را فراهم آورد
نبود جاده ها و راه های ارتباطی ،نبود وسایل ارتباطی و حمل و نقل ،نبود برق و آب و…. نحوه ی زندگانی را بسیارسخت مینمود بخوبی بیاد دارم که تمام البسه و لباسها را بدست خویش میبافتند ،میدوختند و امکانات ساده و پیش پا افتاده چون هیزم و وسایل گرم کردن را از کوه و دشت به دست می آوردند
درصبح یکی از همین روزهای پایانی بهار سال ۱۳۳۵ هجری شمسی من که تازه پا به شش سالگی گذاشته بودم به همراه پدر بزرگم برای آماده سازی زمین به سمت زمین های کشاورزیمان رهسپار شدیم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم زیرا چند روزی را می بایست با پدر بزرگم بگذرانم
پس از برداشتن لوازم ضروری و گذاشتنشان در خورجین الاغ چون کوزه های آب و مقداری خوراکی و غیره ، پدر بزرگ مرا سوار بر الاغ نموده و خود پیاده ،سلانه سلانه به سمت زمینهای کشاورزی حرکت نمودبم
دربین راه گاها برای رفع خستگی ام مرا کول میگرفت و چون تشنه میشدم از آب کوزه هایی که بهمراه داشتیم بمن آب مینوشاند
بعد از ظهر بود که به مقصد رسیدیم جایی را که میخواهم برایتان بازگو نمایم بیابانی بود بی انتها که تا چشم میدید در پیرامونش چیزی دیده نمیشد که در ابتدا بسیار عجیب و ترسناک جلوه مینمود
در بلندترین نقطه زمین محلی بود که آن را به اندازه ی حدودا دو متر حفر نموده سقفش را با علفای بیابانی پوشانده و ورودی آنرا با یک پارچه ی ضخیم مسدود نموده بودند و از آن به عنوان تنها استراحتگاه و یا اتاق خواب استفاده می نمودند بگذریم که سقف پوشالی همین دخمه محل زندگی انواع جانوران خزنده چون مارمولک بود
به هر ترتیبی وسایل را جابجا نموده و بعد از مختصری که آن دخمه را نظافت نمودیم در آن مستقر شدیم
در آن دوران ، هنگام خواب مردم با غروب خورشید و تاریک شدن هوا شروع و هنگام بیدار شدنشان با طلوع سپیده ی سحری آغاز میشد
دیری نگذشت که خوابیدیم و فردا صبح وقتی چشم باز کردم دیدم پدربزرگ برای بعضی از کارها زودتر از من بیدار شده و در زمین مذکور مشغول به کار های مختلف است
آنروز نیز گذشت و من در حالیکه پدربزرگ سخت مشغول امور زمین بود ،سرگرم بازیهای کودکانه میشدم
صبح دومین روز حضورمان بابابزرگ بعد از ساعتی که برگشت گفت: بهرام ،بابا آبمان تمام شده ومن برای آوردن آب ناچارم به روستایمان بروم تو همینجا بمان تا من برگردم .
و بعد از آن در طرفین خورجین الاغ دو کوزه قرار داد و راهی مقصد شد در آن بیابان هیچ چیز حتی آب وجود نداشت و هر وقت که پدر بزرگ به اینجا میآمد بعد از تمام شدن موجودی آب،به ناچار برای آوردن آب به روستایمان برمی گشت
پدربزرگ نزدیک ظهر بود که مرا تنها گذاشت و به امید آنکه ساعتی دیگر به نزدم باز خواهد گشت با کوزه ها و الاغ به راه افتاد
من نیز به اقتضای سن مشغول بازیهای بچه گانه شدم
ساعتها گذشت اما از آمدن بابابزرگ خبری نشد کم کم تاریکی هوا همه جا را فرا گرفت و من در آن کویر برهوت که آسمان پرستاره ای داشت چشم انتظار بودم لحظه به لحظه اطراف را می پاییدم ولی تا چشم کار میکرد سیاهی بود و تاریکی و بیابانی که با نور ماه ، رنگی دیگر یافته بود
برای من که کودکی شش ساله بودم بسیار ترسناک و رنج آور بود بناچار و ازسر ترس به گوشه ای در آن دخمه خزیدم و به انتظار پدربزرگم آهسته می گریستم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدایی شنیدم با عجله به بیرون دویده و از دور سایه ی مبهمی را که به سمت من می آمد مشاهده کردم
پدربزرگ برگشته بود خوشحال به سمتش دویدم و فریاد زدم: بابایی آمدی
پدربزرگم با خوشحالی فریاد زد :آره عزیزدلم اومدم اومدم
ودر آغوشم گرفت و هردو گریستیم
گفتم: بابا یی چرا دیر کردی؟ نمیدونستی من تنهام ؟ من خیلی ترسیدم بابایی
اما علت گریه ی اورا نفهمیدم
دوباره در آغوشم گرفت و گفت: چرا عزیزم فکرم تو بودی به مشکلی بر خوردم که به حمدالله حل شد
سپس بلند شد کاسه ای آب تازه بمن داد و با نان و ماستی که از روستا آورده بودیم مختصری شام تناول کرده و آماده خوابیدن شدیم در همین اثنا به ناگاه چشمم به کوزه های آب افتاد نو شده بود و این کوزه ها کوزه های قبلی نبود پرسیدم بابا کوزها رو عوض کردی ؟ کمی به فکر فرو رفت و گفت :آها حقیقتش الاغ رم (فرار) کرد و کوزه ها شکست و من ناچارا کوزه های جدید خریدم و علت دیر کردن من نیز همین بود
دیگر ساکت شد و شعله ی چراغ پی سوز را کم کرد و خوابیدیم نیمه های شب با صدای ناله و گریه خفیفی بیدار شدم وقتی آهسته چشم گشوده دیدم پدربزرگ چهار زانو نشسته ،دستها را به آسمان بلند نموده در حالیکه تن پوش مختصری به تن دارد، با خدای خویش راز و نیاز نموده و آهسته میگریست در همان حال شنیدم که میگفت : پروردگارا شکرت، پروردگارا ممنونم که بمن طاقت تحمل این رنج ها را میدهی مرا لایق آستانت قرار ده .کمی دقت کردم دیدم پشت پدربزرگ تماما زخمی است واثرات شلاق و زخمهای فراوان در آن هویدا ست تعجب نمودم مگر چه شده که چنین اتفاقی افتاده در همان حال که محو و مبهوت تماشایش بودم چیزی نگفتم و خود را به خواب زدم پدر بزرگ ادامه میداد و با کلماتی شبیه به این با خدا حرف میزد: ای پروردگار گناهان من و مردم را ببخش و همه را در مسیر اراده ی خودت هدایت کن، پروردگارا جهل و نادانی این خلق را به دانایی و آگاهی مبدل نما
کمی بعد دراز کشید و خوابید بسختی سعی نمودم که بخوابم سوالات زیادی خواب را از چشم من ربوده بود
فردا صبح اولین سوالم از بابا بزرگ این بود با لحن کودکانه پرسیدم که بابا چرا دیشب خوابت نمیبرد؟ چرا پشتت زخمی است ؟ مگه چی شده ؟
به چشمانم نگاه کردسپس بلند شد دم به اصطلاح در ورودی ایستاد و همچنان که به بیرون نگاه می کرد گفت: موقعی که داشتم در روستایمان کوزه ها را از آب پر میکردم عده ای از مردم مرا احاطه نموده و ضمن دشنام و ناسزا ،با هرچه در دست داشتند مرا مورد حمله قرار دادند تمام بدنم را زخمی نموده و کوزه هایم را شکستند و من ناچارا کوزه های جدید خریدم و همین باعث شد که دیر به نزدت برسم
پرسیدم بابا بزرگ اینها کی هستند ؟ از ما چی میخوان؟
خندید و گفت پسر گلم ما حامل پیام و رسالتی هستیم که تو بعدها که بزرگتر شوی خواهی فهمید ما آفریده شدیم که همه را دوست بداریم و خدمت به همه ی خلق کنیم
حرفهایش را نمی فهمیدم فقط وقتی این سخنان را بر زبان می آورد میگریست و من نیز در حالیکه در آغوشش بودم با او میگریستم در همان حال حس خوشایندی در گریستنش بود که تمام وجود مرا تسخیر می نمود.
اینک که حدود ۶۵ سال از آن زمان میگذرد خاطره آن شب و آن روز را هرگز از یاد نمی برم صلابت، استقامت و شجاعت کسانی چون پدر بزرگم آنچنان عظیم و بزرگ است که سالها بعد ، تمامی عالم انسانی از آن بهره برد و نهال عشق و محبت حقیقی را در دل آحاد عالم انسانی غرس نمود اینک که سالهاست بابابزرگ مارا تنها گذاشته و زندگانی ما نیز دچار تغییرات عدیده گردیدهر وقت بیاد این خاطره می افتم و چشمان پر اشک و شوق پدر بزرگ عزیزم و آغوش گرمش را بخاطر میآورم ناخودآگاه میگریم و به روح بلند عاشقان حقیقی طریقت پروردگار درود میفرستم.





