به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

کوزه
( از خاطرات جناب سیدبهرام خسروی)
در سال‌های ۱۳۳۵ هجری شمسی کشور ایران از نظر اقتصادی و اجتماعی با تنگناها و مشکلات عدیده ای روبرو بود حکومت نوپا ی ایران باوجودی که نزدیک به ۱۰ سال از جنگ جهانی دوم می‌گذشت با مخاطرات عظیمه ای مواجه بود هرچند دولت ایران بشکلی مستقیم در جنگ دخالت ننموده  و از همان ابتدا اعلان بیطرفی کرده ، ولی نیات و اهداف دول مختلفه ،کشور ایران را در ورطه ی هرج و مرج قرار داده بود
نبود مواد خوراکی و امکانات ابتدایی ،زندگانی مردم را با قحطی و گرسنگی روبرو ساخته بود
من در آن دوران  سنی حدود ۶ الی ۷ سال بیشتر نداشتم ودر یک خانواده  پر جمعیت به دنیا آمده بودم 
روستای مابا جمعیت حدودا ۱۵۰ خانوار ،یک روستای دور افتاده از توابع شهرستان سبزوار  بنام صدخرو بود که در آن زمان چند خانواده سید در آن  زندگی می کردند
سالها قبل ازین ، جد پدری من ،شخصی بنام سیدحسین كه از قضا فردی با سواد ،معمم و پیشوای روحانی این روستا بوده با دیانت جدید آشنا و مومن گشته و بالطبع اغلب  فرزندان او به جرگه ی آئین جدید وارد میشوند  به هر حال از بین یکصدو پنجاه خانواده ای که در این روستا ساکن بودند  پنج خانواده ی  سادات آن ، از فرزندان و بازماندگان همان سیدحسین بودند
نکته ی  بسیار عجیب از نظر مردم آنکه سید ها که باید خود رهروان واقعی و حقیقی  دیانت اسلام و تشیع باشند از دین اسلام روی برگردانده اند لذا به اشکال و انحا مختلف به اذیت و آزار این خانواده ها می پرداختند وزحمات زیادی را برای این پنج خانواده ایجاد مینمودند بچه ها را از ورود به مکتب خانه منع نموده و یا به طرق مختلف کودکان  را در مکتب خانه ها  مورد توهین قرار میدادند در موقعیت های مختلف از معامله و دادوستد  با این چند خانواده پرهیز نموده و صدمات ومشکلات عدیده ای بر سر راه این چند خانواده فراهم مینمودند که پرداختن به آن فرصتی دیگر میخواهد و مجالی دیگر
اما سخن کوتاه آنکه همین چند خانواده ی سید این روستا چون دیگر روستاها ، دلاورانه و پاکبازانه و عاشقانه در مسیر  طریقت محبوبشان که محبت و خدمت به خلق بود عمل نموده و  با نهایت قدرت و جوانمردی و شفقت و انسانیت با دیگران برخورد و معامله می‌کردند و هرگز و هرگز از رنج و دردی که می کشیدند شکایتی نمی نمودند
این چند خانواده ی سادات ناچارا محل کسب محدودی داشتند یا مختصرا کشاورزی نموده و یا به دامداری مشغول بودند تازه اگر شرایط جوی و آب و هوا یاری میکرد و زمین دیم(بدون آب) آنان از آب کافی بهره میبرد به کشت هندوانه و یا خربزه مبادرت نموده و پس از برداشت محصول تازه این پایان راه نبود چرا که فروش محصول آنان نیز به دلیل باورشان خیلی سخت مینمود و عمدتا روستاهای مجاور چون آنان را میشناختند از خرید محصولاتشان خودداری نموده و آنان برای فروش مثلا یک بار الاغ ( مقدار هندوانه ای که میتوان با یک الاغ حمل نمود) مجبور بودند فرسنگها بلکه روزها و شبها پیاده راه بروند و به مکانی برسند که آنان را نشناخته، تا بتوانند محصولشان را بفروش برسانند
برای اینکه بهتر بتوانم تصویری دقیق تر از آنچه شاهد بوده ام برایتان بازگو نمایم لازم میدانم تا کمی دقیق تر به شرح زندگانی خودم و خانواده ام بپردازم
  خانواده‌ ی ما یکی از همین خانواده های سادات  و پر جمعیت بود   اکثر فرزندان آن دختر بودند و من تنها پسری بودم که میتوانستم در آینده جا پای پدر و پدربزرگ بگذارم به همین خاطر خیلی مورد توجه پدر بزرگم بودم حقیقتا مرا دوست داشت و همیشه در دفاع از من حتی در مقابل پدر و مادرم می ایستاد من هم خیلی بابابزرگم را دوست داشتم و تمام سعی ام بر این بود تا آنجا که میسر بود کنارش باشم
زمین کشاورزی ودیم (بدون آب) ما ۱۵ الی ۲۰ کیلومتر از روستا فاصله داشت که  به شکل  بسیار پیش پا افتاده و ابتدایی کشت میشد ماهها زمین را با ابزار دستی  مسطح میکردند ،شخم میزدند ،سد می بستند که شاید، طبیعت یاری کند و بارانی ببارد و  آن زمین بایر را قابل پرورش  محصولاتی چون خربزه و هندوانه کند تا در نهایت با فروش آنها در دهات دور مختصری هزینه ی زندگی را فراهم آورد
نبود جاده ها و راه های ارتباطی ،نبود وسایل ارتباطی و حمل و نقل ،نبود برق و آب و…. نحوه ی  زندگانی را بسیارسخت مینمود بخوبی بیاد دارم که تمام البسه و لباسها را بدست خویش میبافتند ،میدوختند و امکانات ساده  و پیش پا افتاده چون هیزم و وسایل گرم کردن را از کوه و دشت به دست می آوردند
درصبح  یکی از همین روزهای پایانی بهار  سال ۱۳۳۵  هجری شمسی من که تازه پا به شش سالگی گذاشته بودم به همراه پدر بزرگم برای آماده سازی زمین به سمت زمین های کشاورزیمان رهسپار شدیم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم زیرا چند روزی را می بایست با پدر بزرگم بگذرانم
پس از برداشتن لوازم ضروری و گذاشتنشان در خورجین الاغ چون کوزه های آب و مقداری خوراکی و غیره ، پدر بزرگ مرا سوار بر الاغ نموده و خود پیاده ،سلانه سلانه به سمت زمینهای کشاورزی حرکت نمودبم
  دربین راه گاها برای رفع  خستگی ام  مرا کول میگرفت و چون تشنه میشدم از آب کوزه هایی که بهمراه داشتیم بمن آب مینوشاند
بعد از ظهر بود که به مقصد رسیدیم  جایی را که میخواهم برایتان بازگو نمایم بیابانی بود بی انتها که تا چشم میدید در پیرامونش چیزی دیده نمیشد که در ابتدا بسیار عجیب و ترسناک جلوه می‌نمود
در بلندترین نقطه زمین محلی بود که  آن  را به اندازه ی حدودا دو متر حفر نموده سقفش را با علفای بیابانی پوشانده و ورودی آنرا  با یک پارچه ی ضخیم  مسدود نموده بودند و از آن به عنوان تنها استراحتگاه و یا اتاق خواب استفاده می نمودند بگذریم که سقف پوشالی همین دخمه محل زندگی انواع جانوران خزنده چون مارمولک بود
به هر ترتیبی وسایل را جابجا نموده و بعد از مختصری که آن دخمه را نظافت نمودیم در آن مستقر شدیم
در آن دوران ، هنگام خواب مردم  با غروب خورشید و تاریک شدن هوا شروع و هنگام بیدار شدنشان با طلوع  سپیده ی سحری آغاز میشد
دیری نگذشت که خوابیدیم  و فردا صبح وقتی چشم باز کردم دیدم پدربزرگ برای بعضی از کارها زودتر از من بیدار شده و در  زمین مذکور مشغول به کار های مختلف است
آنروز نیز گذشت و من در حالیکه پدربزرگ سخت مشغول امور زمین بود ،سرگرم بازیهای کودکانه میشدم
صبح دومین روز حضورمان بابابزرگ  بعد از ساعتی که برگشت گفت: بهرام ،بابا آبمان تمام شده ومن برای آوردن آب ناچارم به روستایمان بروم تو همینجا بمان تا من برگردم .
و بعد از آن در طرفین خورجین الاغ دو کوزه قرار داد و راهی مقصد شد در آن بیابان هیچ چیز حتی آب وجود نداشت و هر وقت که پدر بزرگ به اینجا میآمد بعد از تمام شدن موجودی آب،به ناچار برای آوردن آب به روستایمان برمی گشت 
  پدربزرگ نزدیک ظهر بود که مرا تنها گذاشت و به امید آنکه ساعتی دیگر به نزدم باز خواهد گشت با کوزه ها و الاغ به راه افتاد
من نیز به اقتضای سن مشغول بازیهای بچه گانه شدم
ساعتها گذشت اما از آمدن بابابزرگ خبری نشد کم کم تاریکی هوا همه جا را فرا گرفت و من  در آن کویر برهوت که  آسمان پرستاره ای داشت چشم انتظار بودم لحظه به لحظه اطراف را می پاییدم ولی تا چشم کار میکرد سیاهی بود و تاریکی و بیابانی که با نور ماه ،  رنگی دیگر یافته بود
برای من که  کودکی شش ساله بودم بسیار ترسناک و رنج آور بود بناچار و ازسر ترس  به گوشه ای در آن دخمه  خزیدم و به انتظار پدربزرگم آهسته می گریستم  ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدایی شنیدم  با عجله به بیرون دویده  و از دور سایه ی مبهمی را  که به سمت من می آمد مشاهده کردم
پدربزرگ برگشته بود  خوشحال به سمتش دویدم و فریاد زدم: بابایی آمدی
پدربزرگم با خوشحالی فریاد زد :آره عزیزدلم اومدم اومدم
ودر آغوشم گرفت و هردو گریستیم 
گفتم: بابا یی چرا دیر کردی؟ نمیدونستی من تنهام ؟ من خیلی ترسیدم بابایی
اما علت گریه ی اورا نفهمیدم
دوباره در آغوشم گرفت و گفت: چرا عزیزم فکرم تو بودی به مشکلی بر خوردم که به حمدالله حل شد
سپس بلند شد کاسه ای آب تازه بمن داد و با نان و ماستی که از روستا آورده بودیم مختصری شام تناول کرده و آماده خوابیدن شدیم در همین اثنا  به ناگاه چشمم به کوزه های آب افتاد نو شده بود و این کوزه ها کوزه های قبلی نبود پرسیدم بابا کوزها رو عوض کردی ؟ کمی به فکر فرو رفت و گفت :آها حقیقتش الاغ رم (فرار) کرد و کوزه ها شکست و من ناچارا کوزه های جدید خریدم و علت دیر کردن من نیز همین بود
دیگر ساکت شد و شعله ی چراغ پی سوز را کم کرد و خوابیدیم  نیمه های شب با صدای ناله و گریه خفیفی بیدار شدم وقتی آهسته چشم گشوده دیدم پدربزرگ چهار زانو نشسته ،دستها را به آسمان بلند نموده در حالیکه تن پوش مختصری به تن دارد، با خدای خویش راز و نیاز نموده و آهسته میگریست در همان حال شنیدم که میگفت : پروردگارا شکرت، پروردگارا ممنونم که بمن  طاقت تحمل این رنج ها را میدهی مرا لایق آستانت قرار ده .کمی دقت کردم دیدم  پشت پدربزرگ تماما زخمی است واثرات شلاق و زخمهای فراوان در آن  هویدا ست تعجب نمودم مگر چه شده که چنین اتفاقی افتاده در همان حال که محو و مبهوت تماشایش بودم  چیزی نگفتم و خود را به خواب زدم پدر بزرگ ادامه میداد و با کلماتی شبیه به این با خدا حرف میزد: ای پروردگار گناهان من و مردم را ببخش و همه  را در مسیر اراده ی خودت  هدایت کن، پروردگارا جهل و نادانی این خلق را به دانایی و آگاهی مبدل نما
کمی بعد  دراز کشید و خوابید بسختی سعی نمودم که بخوابم سوالات زیادی خواب را از چشم من ربوده بود
فردا صبح اولین سوالم از بابا بزرگ این بود با لحن کودکانه پرسیدم  که بابا چرا دیشب خوابت نمیبرد؟ چرا پشتت زخمی است ؟ مگه چی شده ؟
به چشمانم نگاه کردسپس  بلند شد دم به اصطلاح در ورودی ایستاد و همچنان که به بیرون نگاه می کرد گفت: موقعی که داشتم در روستایمان  کوزه ها را از آب پر میکردم عده ای از مردم مرا احاطه نموده و ضمن دشنام و ناسزا ،با هرچه در دست داشتند مرا مورد حمله قرار دادند تمام بدنم را زخمی نموده و کوزه هایم را شکستند  و من ناچارا کوزه های جدید خریدم  و همین باعث شد که دیر به نزدت برسم
پرسیدم بابا بزرگ اینها کی هستند ؟ از ما چی میخوان؟
خندید و گفت پسر گلم ما حامل پیام و رسالتی  هستیم که تو بعدها که بزرگتر شوی خواهی فهمید ما آفریده شدیم که همه را دوست بداریم و خدمت به همه ی خلق کنیم
حرفهایش را نمی فهمیدم فقط وقتی این سخنان را بر زبان می آورد میگریست و من نیز در حالیکه در آغوشش بودم با او میگریستم در همان حال حس خوشایندی در گریستنش بود که تمام وجود مرا تسخیر می نمود.
  اینک که حدود ۶۵ سال از آن زمان میگذرد خاطره آن شب و آن روز را هرگز از یاد نمی برم صلابت، استقامت  و شجاعت کسانی چون پدر بزرگم  آنچنان عظیم و بزرگ است که سالها بعد ، تمامی عالم انسانی از آن بهره برد و نهال عشق و محبت حقیقی را در دل آحاد عالم انسانی غرس نمود  اینک که سالهاست  بابابزرگ مارا تنها گذاشته  و زندگانی ما نیز دچار تغییرات عدیده گردیدهر وقت بیاد این خاطره می افتم و چشمان پر اشک و شوق پدر بزرگ عزیزم و آغوش گرمش را بخاطر میآورم ناخودآگاه میگریم و به روح بلند عاشقان حقیقی طریقت پروردگار درود میفرستم.

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه


دستان کوچک و تمام وجودم از سرما می لرزید سعی میکردم  آنها را با هوای دهانم گرم کنم اما در آن سرمای طاقت سوز این عملِ خوشایند، لحظه ای نمی پایید 

در آن نیمروز سرد زمستانی در  روستایی واقع در نزدیکی شهر سبزوار من که کودکی ۵ الی ۶ ساله بودم غرق در اندیشه های کودکانه ی  خویش خوشحال بودم  که قرار است مادربزرگم به دیدار مابیاید
من در یک خانواده ی پر جمعیت روستایی  با خواهر و برادرانم در خانه ای کوچک زندگی می کردیم پدرم کشاورز بود و در آن روز سرد و برفی زمستان  برای امور کاری به همراه  برادر بزرگترم  به صحرا رفته  ومادر مشغول پختن نان تازه بود .

در هفته دو روز مادر نان می پخت . از هفته ها پیش پدر نوید آمدن بی بی (مادر بزرگ) را به ما داده بود هرگز تصور نمیکردیم که روز آمدن بی بی، برفی به این شدت ببارد علاوه بر آن  سرما تا مغز استخوان رسوخ می نمود ،اتفاقا یکی از پنجره های منزل ما بسمت بیابان و همان جهتی بود که بی بی می بایست از کوره راه آن به نزد ما بیاید از ظهر هرازگاهی از زیر کرسی بلند میشدم و دلواپس و نگران از آن پنجره به بیرون می نگریستم تا شاید نشانه ای از آمدن بی بی را بیابم
من در آن مقطع از سن ، چندین خواهر ویک برادر بزرگتر از خود داشتم که هرکدام مشغول به کاری بودند دو خواهر و برادر کوچکتر از خودم یکی مشغول بازی با تیله هایی بود که پدر برایش آورده بود دومی کنار مادر در حین پختن نان به اصطلاح به او کمک می کرد و خواهر کوچکترم  خیلی کوچک بود و شیر میخورد مادر  همچنانکه مشغول نان پختن بود گاهی فریاد میزد:
بچه ها،  با توام بهروز بیرون نرین ها هوا خیلی سرده ، اسم مرا بدان خاطر میبرد که اولا از تعلق ام به بی بی با خبر بود و در ثانی چون پسر بودم میدانست که شاید نسبت به خواهرانم جسورتر بوده و در سرمای جانسوز ،قدم به بیرون گذارم
دوباره فریاد زد و نام یکی از خواهرانم را که بزرگتر از بقیه بود بر زبان آورد و گفت مواظب بچه ها باش که بیرون نروند
خواهر م از آن طرف خانه با صدای بلند به مادر گفت نه نه ، بی بی در این برف و سرمای وحشتناک چطور میخواهد  به دیدن ما بیاید ؟ مادر گفت که این قراری از قبل بوده کسی پیش بینی وضعیت هوا را نمیکرد حالا هم شاید به خاطر برف سفرش را ،عقب بیندازد
برای ما که در یک روستای دورافتاده  به سر می‌بردیم و فامیلی نداشتیم چنین رویدادی یعنی آمدن کسی آنهم مادر بزرگ ،بسیار شیرین و گوارا بود مادر بزرگ را خیلی دوست داشتیم و او هم ما را که نوه های پسری اش بودیم  به شدت دوست داشت
او نزد ، یکی از دخترانش در روستایی که مجاور روستای ما بود  ساکن بود و گاها در سال چند بار و هر بار به مدت یک هفته به نزد ما می‌آمد همیشه خوشحال بودیم و ذوق میکردیم  که وقتی به نزد ما می آید با خودش سوغاتی می‌آورد انواع مویز و کشمش و هسته ی زردآلو و قیسی هایی که با میوه های تابستان درست کرده بود خیلی خیلی خوشمزه بودند و من بی صبرانه منتظر آمدنش ، از پنجره بیرون رو نگاه میکردم دشت تا جایی که چشم می دید سفید پوش بود و اثری از مادر بزرگ و یا کسی دیده نمیشد
ساعتی به غروب مانده بود و ما همه مایوس و ناامید از آمدن بی بی ،زیر یا کنار کرسی مشغول بازیهای کودکانه بودیم
ناگهان چشمم  سیاهی را دید که از دور  هر لحظه نزدیک  و نزدیک تر میشد فریاد زدم بی بی اومد
همه به طرف پنجره یورش بردیم مادرم گفت فکر کنم بابا و داداشت هستند  ،خواهرم گفت بعید است بابا و داداش باشند چون آنها اینقدر آهسته نمی آیند و من فریاد زدم بی بی است ،بی بی است
لحظاتی بعد که سخت بود و نفسگیر  مادر بزرگ رادیدیم که  سوار بر الاغی  آهسته از میان برف به سمت ما می‌آمد کوله پشتی بر پشت الاغ نهاده و خود سوار بر آن در حالیکه افسار الاغ  را به دست داشت سلانه سلانه به سمت ما می‌آمد همه فریاد زدیم بی بی داره میاد ،بی بی داره میاد  واز خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم
مادر و خواهران بزرگترم  با عجله مشغول  جمع و جور کردن منزل شدند حتی کوچکترها سعی میکردند تا به اوضاع سر و سامانی بدهند
من وقتی مادر بزرگ نزدیکتر شد بی سرو صدا  و سریع کفشهایم را پوشیدم  در را آهسته باز نموده، به سمت مسیری که مادر بزرگ در حال آمدن بود دویدم
مادرم فریاد زد :
کجا میروی نرو صبر کن خودش می آید سرما میخوری
ولی من بدون توجه به اخطار مادر و خواهرانم و با تمام قدرت به بیرون دویدم بخوبی بیاد دارم که برف تا ساق  پایم را گرفته و به شدت  هوا سردبود  ولی گرمای آمدن مادر بزرگ و شوق حضورش،تمام آن شرایط سخت را برایم آسان نموده بود
بی وقفه و با تمام قدرت به سمت مادربزرگ می دویدم و من هر چه بیشتر می دویدم  او به من نزدیکتر می شد  تا به نزدش رسیدم
با زبان کودکانه فریاد زدم : بی بی منم بهروز ،چقدر دیر کردی؟
الاغ را نگه داشت و آهسته از آن پایین آمد به سمتم خیز برداشت و همچنانکه در آغوشم میگرفت با لحن شیرینش گفت :بهروز من ، تویی پسرم الهی قربونت برم  تو این سرما چرا اومدی بیرون؟
آغوش گرمش  به آنی  تمام سرمای  وجودم را زائل نمود و در حالیکه مرا می بوسید دست در بغل نموده و از  زیر پیراهنش یک ده شاهی (سکه ی پول ) در آورده ودر دستان یخ زده ام گذاشت
حرارت آن سکه که از گرمای بدنش ناشی میشد دستان یخ زده ام را گرما بخشید و تمام وجود مرا در برگرفت و حسی خوش آیند و غیر قابل وصف در من ایجاد نمود حسی که همیشه و با وجود گذشت دهها سال ، هنوز با من است

بی بی  همچنانکه با یکدست ،دست مرا گرفته بودو با دستی دیگر افسار الاغ را ، به سمت منزل حرکت نمودیم
لحظاتی بعد به خانه رسیدیم شور و غوغایی به پا شد همه دور بی بی حلقه زده بودیم و او ما را به اشکال مختلف  نوازش میکرد خیلی خیلی  خوشحال بودیم
کمی از شب گذشته بود که پدر باتفاق برادر بزرگم از راه رسیده و این در حالی بود که باخود  برایمان  از صحرا گوشت شکار(آهو)  آورده بودند
آن شب مادرم از قبل  آبگوشت  بار گذاشته   و با نان تازه ای که پخته بود در کنار مادر بزرگ شام خوردیم وبا هدیه های خوشمزه ی بی بی شب نشینی کردیم
پس از آن، هنگام خواب، من و خواهر کوچکترم  غرق داستانهای  مادربزرگ  کناراو و در آغوش او به خواب رفتیم .

 

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

نزدیک عید پدرم ما را به کفش ملی می برد .خودش از پشت ویترین انتخاب می کرد

و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد

و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه ,

فقط همیشه می گفت این کفش ها مرگ ندارد ….

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

داستان

 

 

دم غروب بود ،از كلّهء صبح تا حالا چيززیادی نفروخته بود .

عابرين ازجلوش باسرعت ميگذشتند وبه حرفهاى او كه اجناس تودستش رومعرفى ميكرد توجهى نمى كردند.

بايدهرچه زودتربه خونه برميگشت وبه شوهر مريضش كه ماهها بود توبستربيمارى افتاده بود ميرسيد .

صبح كه ازخونه اومده بود بيرون…

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

داستان

 

 

 

پيرمرد، آخرعمرش بود.
مدتي بود كه در بيمارستان بستري شده بود . عمر دراز و باعزتش كه نزديك به صدسال از آن ميگذشت صرف كمك و خدمت به همنوعانش شده بود .
در مدت عمرش هر جا كه ميرفت و هر كار كه ميكرد رضاى خدا و كمك و همدردى با مردم را در نظر ميگرفت .حال كه چراغ عمرش رو به خاموشى ميرفت تك و تنها ،گوشه بيمارستانى در شهر،دل به تقدير الهى داده بود.
دراتاق شش تخته اى كه او بسترى بود ،تنها يك تخت خالى…

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

داستان

 

مرد با سرعت ،ظرفهای بنزين و گازوئیل را پشت وانتش گذاشت.
بايد از فرصت استفاده ميكرد وپیت های بنزين  و گازوئیل راتا روستايى كه در ٥٠ كيلومترى بود ميرساند.

فصل گرم و بسیار داغ درو گندم بود وماشين هاى درو احتياج به سوخت داشتند .
كار او در فصل درو ،رساندن سوخت به اين ماشينها بود.هرروز غروب وپس از رفتن…

 

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

داستان

 

تا نگاهش كرد،يه حس عجيبى دراون پيداشد
فكر نميكرد روزى،دختري پيدا بشه كه بتونه دلش و ببره .مادرش بارها به اش ميگفت
احمد بجنب ،داره سن وسالت ميره بالا ، نميخواي مادرت نوه شوببينه؟
تصميم گرفت هر طورى شده احساسشو به دختر بگه اما اينكه چه جورى ؟ بايد فكر ميكرد . هنوز غروب نشده بود كه سروكله دختر،پيداش شد

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

داستان

مرد درافکار خویش غوطه وربود ومی اندیشیدکه بخاطر محبت های بیشمارهمسرش  برای او چه بخرد؟

زنش همیشه آرزوی داشتن قطعه ای طلا را داشت اما با حقوق و درآمد اندکش هیچوقت نتوانسته بود به این آرزوی همسرش جامه عمل بپوشاند.

درطول مسیر راه ،سوار بر دوچرخه اش به این فکر میکرد که چگونه همسرش را درآن روز خوشحال نماید.

همسری که همپای او سالها در آشپزخانه های مختلف کار کرده بود تا کمک خرجی برای او و فرزندشان باشد .

ازین روی مدتها بود که…

….

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

داستان

 

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.
زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور…

….

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه
الو … الو … سلام

 

 

 کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش كودك نواخته شد! مثل صدای یه فرشته

بله با کی کار داری کوچولو ؟

 
……….

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه