قطعه مثنوی از شیخ بهائی که در یادداشتهای پدر یاقتم و چون
مرا بدل نیک آمد ناگزیر از درج آن شدم امید آنکه نیک افتد
عابــدی در کوه لبنــــــــــان بود مقیم دربن غاری چواصحـــــــــاب زعیـم
روی، او از غیرحق برتافتـــــــــــــه کنج عزّت را زعُزلت ساختـــــــــــــه
روزها می بود مشغول صیــــــــــــام تکه نانی می رسیـــــد ش صبح وشام
نصف آن شامش بودی نصفش سحـور در قناعت داشت دردل صـــــد سرور
برهمین منــــــوال حـــالش می گذشت نامدی از کوه هرگـــــــز سوی دشت
ازقضا نامـــــــــــد شبی شامش بدست دربقای صبـــــــــــراو آمــــد شکست
…….