من هنرمندم
سخنم نقاشی است
قلمویم در نور
موج می گیرد و بر رنگ نوازش دارد
شهر بی رنگی را بر جهان می خواند
…
نوشته : ب_ ن
من هنرمندم
سخنم نقاشی است
قلمویم در نور
موج می گیرد و بر رنگ نوازش دارد
شهر بی رنگی را بر جهان می خواند
سیه دشت شفق
شعر بودن،
سر ماندن را
در پرواز از هر شوق و هر رنگی
در شعف از هر هوای باز باز و دشت ناز می بیند
همچنان بر موج هایم شعله می راند
چو می داند که باید راند
ور که ماند بر بباید بست
بندهای بندگی را بر پر آواز هر پرواز
یا که باید ضجه زد
ضجه زد از زجرهای نیمه مردار رفیقان کنار پارک ها
کر پی رگبار تزریقاتشان سوراخ سوراخ اند
یا که در نزدیکی این دوستانم
می توان
چشم انتظار دختران و بانوان را دید
بی تابند
بیخیال از این همه ماتم
که نامیدم ورا من بوستان غم نه آزادی
همچنان بر موج هایم شعله می راند
چو می داند که باید راند
ب.ن
بدون دیدگاه