امشب گريستم
از منتهاي جان
دردي بزرگ به جانم فتاده است
رنجي گران
گوئي
كه هيچ اميدي نمانده است
آخر كجاست دست اميدي كه ذره اي
دردم دوا كند
يا قدرتي كه زين همه مشكل
يك رشته وا كند
امشب كريستم
از منتهاي دل
از ناتواني ام
در اين شب سياه
گوئي خزان گرفته بهار جواني ام
آري در اين شب كبود
باباي خوب من
تا كي ترا تحمل رنجي چنان سترگ
تا كي ترا توان عظيمي چنين بزرگ
هق هق كنان
نالان ودل شكسته
صد بوسه بر حريم رضاي خدا زدم
امشب هزار بار خدا را صدا زدم
آيا شود كه درد ز جسم ات بدر شود؟
آيا شود كه حال تو حال دگر شود؟
باباي خوب من
ديشب
ديدم به چشم خويشتن ، نا تواني ام
آري حقيقتي ايست اي دل غافل كه فاني ام
باباي خوب من
امشب گريستم
امشب گريستم
مدیریت سایت
نویسنده : admin | موضوع : شعر نو | دیدگاه : بدون نظر
بدون دیدگاه