به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

باز طوفانی شده دریای دل

موج ،سر بر ساحل غم میزند

باز هم خورشید می تابد ولی

بر زمین نقشی ز ماتم میزند

عالم بالا پر از غوغا شده

مژده از بخت سپيدى آمده

گوئیا آنجا هوائی دیگر است

بازمهمان جديدى آمده

باز آنجا شوربرپا می شود

درمیان خلوت یک عشق پاک

چون پری پرمیکشد درآسمان

میرسد آخربه یار سینه چاک

نویسنده : admin | موضوع : دسته‌بندی نشده | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

گفتم چه حاجتى ايست به تكرار عاشقى

گفتى كه نكته ايست  دراين خوشه چيدنم

گفتم  ولى! تو بگفتى همين بس است

هرلحظه پرگشايى و آيى بديدنم

نویسنده : admin | موضوع : دسته‌بندی نشده | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

لعنت به تو اى پليدناپاك

اى شهره به ننگ تن فروشى

هرلحظه به عشوه هاى تزوير

هرجايى وعشق مى فروشى

لعنت به تو وبه خاندانت

كز شرم و حيا نبرده اى سود

اى هرزه پست بى سروپا

افسرد، هرآنكه با تو آسود

نویسنده : admin | موضوع : چهارپاره | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

نویسنده : admin | موضوع : دسته‌بندی نشده | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

ای روزگار فتنه گر ای شوم بد نهاد
بر دار از سرم
دست پلید خویش
همچون عَجوزه ای که به اِعجاز آب و رنگ
خود را عروس یکه ی دنیا نموده است
دل بُرده ای ز هر که فریب تو خورده است

ای روزگار فتنه گر ، ای چرخ خُدعه ساز
روز اَزل که خلقت آدم سرشته شد
در دفتر وجود
اوصاف ذات نیک و بلندش ، نوشته شد
دل هایمان به پاکی آب زلال بود
امیدمان به روشنی چشم آفتاب
افکارمان
در اوج اقتدار و کمال بود
نبض حیاتمان
از شوق دوستی و مهر می تپید
در ذهنمان ، فقط
تصویر نجابت و پاکی
گوش حواسمان
چیزی به جز ترنم پر مهر و عاشقانه ی باران نمی شنید
دستانمان ، یاریگر شکوفه ی امید بود و بس

تا آنکه بی خبر 

مست از می غرور
بر آشیانه ی لبریز از صفا ی دلم
چون سیلِ سهمگین، غریبانه تاختی
از خون دل
کاشانه ی امید مرا ، ای عَجوز پیر
ویرانه ساختی
ای روزگار، ای مست خدعه گر ، ای چشم خیره سر
تا کی چنین به قصد عذابم نشسته ای
تا کی امید فتنه بر این خانه بسته ای
تا کی نظاره کنی حال زار من
در شام تار من
ای روزگار فتنه گر ای شومِ بد نهاد
دست پلیدت از سر این خانه دور باد

گرگان ۲۸ آبان ۹۸

نویسنده : admin | موضوع : شعر نو | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

 

 

 

 

(تلفیقی بر شعر دختر مهتاب مریم حیدر زاده)

بخواب ای یادگار شهر گرگان

علاج درد پیچک ها رهایی است

اگر دیدی گلی غمگین و زرد است

بدان اندوهش از رنج جدایی است

بخواب ای آشنا با خلوت شب

شب تنهایی دلها دراز است

دعایت میکنم هر شب همین وقت

که درهای دعا تا صبح باز است

بخواب ای نغمه ی الحان زیبا

گل هجرانم امشب زرد زرد است

هوا را زرد کرده عطر پاییز

فضای بی تو بودن سرد سرد است

بخواب ای هدیه ی ناز سپیده

که دنیا یک گذرگاه عجیب است

همیشه نغمه ی مرغان عاشق

پر از یک حس غمناک و غریب است

بخواب ای لذت سرشار پرواز

فضای قلب شب بوها بهاری است

پرستو هم نمی ماند به یک جا

همیشه هجرتش از بیقراری است

بخواب ای دختر من ناز بابا

اگر چه امشب از اینجا جدایی

ولی میدانم ای زیباترینم

که امشب مونس عبدالبهایی

خدایا این عزیز جمع مارا

در آن عالم صفای بهتری ده

به باغ پرگل وسرسبز لطفت

گل ما را صفای دیگری ده

بخواب ای دختر زیبای گرگان

نگاهت آیتی از ما سوا بود

همه مبهوت آن چشمان زیبا

تو گویی لطفی از نزد خدا بود

جهان دیگر نبودش لایق تو

فصولش خشک و زردو شوره زارست

تو آنجایی و من میدانم آنجا

تمام فصلهای آن بهار است

بخواب ای دختر خوشخند و آرام

سفر را ایچنین آغاز کردی

یقین دارم که ای مرغ خوش الحان

به جای بهتری پرواز کردی

بگیر آرام دیگر نیست پیدا

در این ماتم سرا رنجی که پیداست

بخواب ای دختر زیبای گرگان

شکوه هجرتت نا گفته پیداست

نویسنده : admin | موضوع : چهارپاره | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

 

رقص شکوفه های بهـــــاری

بر شاخه های نازک گیــلاس

یا لرزش مــــــــــداوم برگی

بر بوته های سبـــــز گل یاس

می آورد به خاطـــــــرم اورا

آن پیچ و تاب خرمن مو را

 

آهنگ باد و ریـــــــزش باران

با نغمه ی قشنگ قنــــــــــاری

می پیچد از میان درختـــــــان

موسیقی نسیم بهـــــــــــــــاری

می آورد به خاطـــــــــرم آخر

آن خنده های شاد و مکــــــرر

 

گرمای جانفــــــزای حضورت

در یک غروب ســـرد زمستان

در انتـــــــــــظار بی تو نشستن

شاید شوی به دیده نمــــــــــایان

می آورد به خاطــــــــرم اکنون

عشقی شبیه لیلی و  مجنـــون

 

دریای نیـــلگون شمـــــــــــالی

با آن غروب دلکش و زیبــــــا

با ساحلی که از تونشـان داشت

آنجا که مانـــــــده از تو ردِ  پا

می آورد به خاطــــــرم هر دم

گیسوی موج خیــــز تو را هم

 

هر جا که میـــروم رخ ماهش

در خاطــرم همیشه هـویداست

همواره در نـــگاه من است او

در چشم من نشسته و پیداست

می آورم به خاطــــــرم او را

چون تشنه ای که آب سبو را

 

نُقل و نبات و چای و سمـاور

در کُنج یک اتاق پــر از دود

یک پشتی در کنار بخـــاری

آنجا که جـــــای ثابت تو بود

می آورد به خاطـــــــرم آخر

چشم تو آن پیــــاله و ساغـــر

 

چشمان غم گرفته ى مــــردى

در يك فضای خلوت وخاموش

بغضى كه پنجــه هاى كريهش

او را گرفته سخت در آغـوش

مى آورد به خاطــــــــرم آهى

کز دل رود به برق نـــگاهى

 

هر شب که یــــاد  تو در دل

خوابم ز چشم خستــه ربوده

قول و قرار ووعده ی بسیـار

عهدی که بسته ایم ونبــــوده

می آورد به خاطرم هر روز

یاد  ترا ،  به خاطـــر بهروز

 

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : مخمس | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

میلیاردها سال است

که زمین می گردد

و خورشید می تابد

و ستارگان می درخشند

و … زمان میگذرد

و کهکشان ها

سردرگم وگیج از انفجار بزرگ

در فضا سرگردانند

و این هنوز قسمتی کوچک از عظمت هستی است

اما ، بشر

با عمری کمتر از یک صدهزارم ثانیه ی کهکشانی 

ایستاده بر ذره ی غباری کوچک

بنام زمین

رو به آسمان فریاد میزند 

و حریف می طلبد

در حالیکه صدایش را

جز خویشتن خویش

کسی نمی شنود

آری

تنها غرور بشر است

که با عظمت هستی  ، برابری میکند.

نویسنده : admin | موضوع : قطعه ادبی | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

چه غروب دلپذیری

وچه خورشیدی خوشرنگ و آتشینی

 چقدر زیباست

وقتی

نسیم می وزد

وگلهای رنگارنگ در چمنزار روبرومی خندند

و شاخه های درختان

در آغوش یکدیگر زمزمه می کنند

وگنجشکان از این سوی به آن سوی می پرند 

و کمی آن طرف تر

یک نیمکت خالی ،زیر سایه بان درخت بید

بر لب جویی پر آب

و هوایی سرشار از عطر بهاری

و جاده ای در دور دستها

که از میان آغوش درختان سرو میگذرد

همه ی اینها و همه ی این چیزها

 همه ی این اتفاق ها 

چه دل آزارند

وقتی که تو نیستی.

نویسنده : admin | موضوع : شعر نو | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...

 

هر شب به خوابم آئی و هر دم به دیــده ام

فارغ ز چشم مست تو ، یک دَم نبـــوده ام

گنجی است مهرتوکه در این وادی وصال

رنجی گران ،  ز درد فراقت کشیــــــده ام

طعمی که حاصل است ز هجران روی تو

صدها هزار بار به تلخی چشیــــــــــده ام

هر جا که می روم رخ زیبات در نظــــــر

هر جـا که می شوم ،تو در آئی به دیده ام

جائی که نیستی ، نهـــــــان گشته مقصدم

هر جا که یادِ روی تو باشد ، رسیــــده ام

حُسنت ،برون زقاعده ی شرح وگفتگوست

وصفت برون ز دفتر شعر و قصیـــــده ام

جانم زداغ هجر چو  پروانگان  بسوخت

این قصـــه را زشمع مکـــــــرر شنیده ام

بود و نبود من به تو تنها رسیـــــدن است

از هرچه هست و نیست زعالم بریـــده ام

باری است بس گـــران غم هرگز ندیدنت

هیهـــات ،  از تحمــل پشت خمیـــــــده ام

بهروز گر به عشق تو داده جوانی اش

راضی به این بهاست که ارزان خریده ام

مدیریت سایت

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه متن...