امروز بعد از سالها
که شمارش بیش از 32 است
به مدرسه ام رفتم
آن خیابان پر خاطره
آن کوچه ،آن حیاط
آن راهرو ،آن پنجره
ودر کلاس درس نشستم
بر روی نیمکتی که
مرا،ایام بی شمار
تنها رفیق و همدم بود.
…
ناگاه، ذهنم
تصویر هزار خاطره را
در جان من دمید
….
امروز بعد از سالها
که شمارش بیش از 32است
به مدرسه ام رفتم
آن خیابان پرخاطره
آن کوچه ،آن حیاط
آن راهرو ،آن پنجره
آن…
ودر کلاس درس نشستم
بر روی نیمکتی که
مرا،ایام بی شمار
تنها رفیق و همدم بود
ناگاه ، ذهنم
تصویر هزار خاطره را
در جان من دمید
یاد معلمانم
تازیکه،تاجیک،تنظیفی
ودوستانم
کریمی،گلبادی،شریفی و مقصودلو
در قلب و روحم زنده شد
یادمبصرمان منصور
که به اندکی رشوه
تیک حضورمان را ثبت می کرد
و ناظم بد خلقمان مخیری
که چوب عتابش همواره مهیا بود
یادش بخیر
آن شورها ،آن هیجانهای امتحان
آن رفت وآمد تکراری و شلوغ
آن درس و آن کتاب
باور کنید
از یاد بردم آنکه که هستم چه می کنم
یکباره نوجوان شدم از نودر آن فضا
گوئی که بچه ها و معلم
در آن سکوت سرد
گرم کتاب و درس
من را صدا زدند
بهروز
پای تخته برو و جواب ده
انشاء بخوان
حل کن حساب را
آرنج دوستم
از زیر میز
من را نشانه رفت
با خنده گفت
کارت تمام شد
امروز حال معلم گرفته است
…
یادش بخیر
اغلب ، پیروز می شدم
رو سوی بچه ها
بر جای خویش
مغرور وسربلند
آرام می گرفتم
…..
آری امروز
بعد از سالها
بر حسب اتفاق
در داخل همان کلاس
گچ را بدست گرفتم
و با شوقی که سالها
در دل نهفته داشتم
بر صفحه سیاه تخته نوشتم
یادت بخیر کتاب و کلاس و درس
یادش بخیر ریاضی،حساب،جبر
افسوس
حالا چه مانده بجا جز حکایتی
یا چیست از گذشته بجا جز روایتی
امروز بعد از سالها
.یادش بخیر… .
مدیریت سایت
بدون دیدگاه