تصميم بزرگ
يه داستان كوتاه و واقعي
براي چندمين بار بود که او را بدفتر مدرسه فرا ميخواندند . دخترک زرد چهره اي که چشمان معصومش درها له اي ازتبسم پنهان بود، اسمش اعظم کتيرائي وسال گذشته کلاس دوم راهنمائي را با معدل متوسط قبول شده بود، زنگ دوم لحظاتي بود که به صدا در آمده و او نزديک ميز خانم مدير در دفتر مدرسه ساکت و سربزيرايستاده بود ، خانم مدير مشغول بررسي جزوات امتحاني يکي از کلاسها بود و در دفتردائما توسط دانش آموزاني که براي بردن گچ و يا دفتر حضور و غياب رفت و آمد مي کردند بازو بسته ميشد …………
…
مدیریت ای دوست
تصميم بزرگ
براي چندمين بار بود که او را بدفتر مدرسه فرا ميخواندند . دخترک زرد چهره اي که چشمان معصومش درها له اي ازتبسم پنهان بود، اسمش اعظم کتيرائي وسال گذشته کلاس دوم راهنمائي را با معدل متوسط قبول شده بود، زنگ دوم لحظاتي بود که به صدا در آمده و او نزديک ميز خانم مدير در دفتر مدرسه ساکت و سربزيرايستاده بود ، خانم مدير مشغول بررسي جزوات امتحاني يکي از کلاسها بود و در دفتردائما توسط دانش آموزاني که براي بردن گچ و يا دفتر حضور و غياب رفت و آمد مي کردند بازو بسته ميشد .
درحالي که خانم اميراني معلم رياضيات در خصوص شلوغي کلاسش خطاب به من يکريز صحبت ميکرد حواسم کاملا متوجه اعظم بود . نه شلوغي دفتر و نه رفت و آمد بچه ها و نه صحبت هاي ممتد معلمين در دفتر مدرسه هيچکدام سبب پريشاني در مرتب و منظم ايستادن او نشده بود . وضع ظاهريش با آن کفش هاي کتاني نه چندان مناسب و مانتو شلواري که براي اندام او کمي بزرگ به نظر ميرسيد با آن قيافه معصوم و کودکانه اش عاملي شد تا به حسب کنجکاوي خويش منتظر بمانم تا علت آوردنش به دفتر مدرسه را پيگير شوم.
رفت و آمد ها قطع شد و سکوتي فضاي دفتر مدرسه وسا لن مقابل را فرا گرفت، به غير از اعظم ، دفتر دار ، من و خانم مدير کسي در دفتر باقي نماند.ناگهان خانم مدير متوجه اعظم شد و پرسيد :
باز که دير آمدي ، اين دهمين باره دختر که توي همين دفتر و جلوي همين ميز به من قول دادي دير نياي ، آخه واسه چي قولت رو زير پاي ميذاري؟- اگر مشکلي داري چرا نميگي؟- اگر هم تنبلي ميکني خوب حداقل شجاع باش و بگو .
اعظم سرش را بيشتر به زير فرو برد درآن لحظات احساس نمودم که در اضطرابي سخت به سر مي برد ، حتي قدرت آن را ندا شت که دست هاي در هم حلقه شده اش را از هم بگشايد . خانم مدير ادا مه داد :
ببين کتيراني من ديگه خسته شده ام ، خانم ناظم و مش محمد دربون هم خسته شده اند ، آخر چرا همه اش نيم ساعت دير مياي. يکبار ، دوبار ، ده بار خوب ميگيم مشکلي داشتي، يا اصلا خواب موندي ولي نه ديگه تقريبا هرروز تکرارکني چند بار به ات گفتم به پدر و مادرت بگو بيان مدرسه، پشت گوش انداختي ، بالاخره مجبور ميشم توسط يکي ديگه از بچه ها به ا شون پيغوم بدم ، نذار دختر جون به علت بي نظمي پرونده ات رو بدم زيربغلت . چرا حرف نمي زني؟، يه چيزي بگو .
اعظم در سکوتي وهم انگيز فرو رفته بود و گه گاه آهي مي کشيد . او گريه مي کرد . حال تقريبا دفتر دار نيز تمام حواسش به صحبتهاي خانم مدير و اعظم بود . من سرفه اي کرده تا شايد تا شايد کمي از عصبانيت خانم مدير بعلت حضورم در دفتر مدرسه بکاهم ولي انگار او اصلا متوجه حضور من نبود ، رفتار خانم مدير تند شده بود وحالا ديگر داشت فرياد مي زد :
کتيرائي اين آخرين بارت باشه، مدرسه جاي نظمه . يا از فردا مرتب مياي ، يا ديگه هيچ وقت نمياي ، فهميدي .
ا ما اعظم هيچ نمي گفت و کوچکترين حرکتي نمي کرد خانم مدير با لحني آرام تر ادامه داد ؛
حالا برو سر کلاست ، اگه يک بار ديگه خانم ناظم تورو بياره واي به حا لت ، برو ديگه…
ومن آندم شايد سخت ترين لحظات را بر پيکر رنجور و تکيده اعظم حس نمودم ، وقتي اعظم سر بر داشت تا به احترام خانم مدير از دفتر خارج شود صورتش غرق در اشک بود و چشمانش در گرداب حزني عميق غوطه مي خورد . در حاليکه با آستين مانتويش اشک هاي صورتش را پاک مي کرد عقب عقب رفت و از دفتر مدرسه خارج شد .
اين صحنه آنچنان بر من تاثير گذاشت که بي اختيار رو به خانم مدير گفتم :
خانم قاسمي حيا و فروتني اين دختر نمي تونه حاکي از بي نظمي و بي بند و با ري او باشه ، شايد مشکلي ، مسئله اي يا موردي داشته باشه ، اجازه ميدين در اين مورد با ايشون صحبت کنم .
خانم مدير که گويا تازه متوجه حضور من شده بود شانه هايش را بالا انداخت و مشغول کارش شد ومن در حالي که هنوز تحت تاثير آن حا لت درد آور اعظم بودم از دفتر مدرسه بيرون آمدم .
آن روز در کلاس اولي ها درس ادبيات داشتم ، اصلا حواسم به درس و کلاس نبود و منتظر بودم تا زنگ تفريح برسد و به ملاقات اعظم بروم ، ديري نپائيد و انتظار من به سر امد ، يک سر به سمت کلاس سومي ها رفتم ، بچه ها با ازدحامي شديد وبا عجله به سمت حياط مي دويدند ، اعظم را نديدم وقتي همه رفتند به کلاس سر کي کشيدم درست بود اعظم در حالي که مشغول نوشتن دفترش بود در رديف دوم کلاس نشسته بود . يکي از بچه ها پاي تخته سياه داشت مطلبي را مي نوشت با وارد شدن من به کلاس گچ را رها نمود واز کلاس بيرون رفت . اعظم نيز تا متوجه من شد به سرعت دفترش را بست و با نگراني عزم رفتن نمود ، به اسم صدايش کردم پريشان گفت :
بله خانم
گفتم : ميتونم چند لحظه باشما صحبت کنم
گفت : ب.ب بله خانم
گفتم : راحت باش
به کنارش رفتم پرسيدم : درسهاتو خوب مي خوني
گفت: آره سعي مي کنم .
کنارش نشستم و گفتم : من تو دفتر از اون بر خوردي که بين شما و خانم مدير به وجود اومد خيلي ناراحت شدم . گفتم بيام شايد بتونيم در رفع اين مشکل راه حلي پيدا کنيم
گفت : مشکل ، کدوم مشکل ؟
گفتم : مشکل که نه ولي اعظم جون واقعا چرا دختري به خوبي تو بايد دير بياد ، اين نا منظمي نه تنها خانم مدير وخانم ناظم رو بلکه هر کس ديگه رو نيز به ترديد ميندازه ،ببينم تو خونه کسي تورو اذيت مي کنه ؟ ، نا مادري داري ؟ ، بابات بد اخلاقه ؟ ، راهت دوره ؟
اعظم در حاليکه با دقت به حرف هاي من گوش مي داد سرش رو به علامت نفي تکان مي داد.
با خنده گفتم : پس حتما خواب مي موني
و اونم باز با تبسمي مليح سرش رو به علامت نفي تکان داد .
گفتم : خواهر و برادر هم داري
گفت : آره يک خواهر که يک سال از من بزرگتره و يه برادر که تازه سه سالشه
گفتم : بابات چکار مي کنه ؟
گفت : تو يه شرکتي نيمه وقت مشغوله
گفتم : نيمه وقت ؟
گفت : آره نميدونم چرا يک روز ميره سر کار يک روز نميره
گفتم : مامانت ؟
گفت : تو خونه اس ، بيشتر وقت ها بافتني مي بافه ، تازه اگه داداشم بزاره و ساکت شد . لحظاتي گذشت با لحني نرم پر ترحم گفتم : اعظم ، نمي خواهي چيز ديگه اي بگي ؟
چشمانسش پر اشک شد و ادامه داد . من …من…گريه امانش نداد صورتش را در دست هايش پنهان کرد و هاي هاي گريست .
گفتم : اعظم جان ،عزيزم، راحت حرفتو بزن .
کمي نرمتر شد، گفت : ميدوني ، ميترسم همه مسخره ام کنن ، ميترسم ديگه روي اومدن به مدرسه رو نداشته باشم ، خانم معلم قول ميدي ؟، قول ميدي به هيچکي چيزي نگي ؟ .
در حالي که دستم را حلقه شانه اش کرده بودم گريه اعظم و آن صفا و سادگي کلامش بغضي در گلويم انداخته بود سعي کردم بر خودم مسلط شوم ، گفتم : حتما ، حتما . اولا آروم باش دوما کي تورو مسخره کنه ، ماهمه مون مشکلات داريم ، مهم اينه که اين مشکلات را به کمک هم حل کنيم ، نه اين که بذاريم اين مشکلات روح و روانمون را مثل خوره بخوره يا اينکه …
صداي زنگ مدرسه حرفم رو ناتموم گذاشت . هر دو به خود اومديم با عجله گفتم : اعظم جون صورتت رو پاک کن . اجازه ميدي موقع رفتن به خونه منم باشما بيام ، مي خواهم توراه با هم صحبت کنيم ، باشه .
در حاليکه اشکها شو به تندي پاک ميکرد گفت : باشه خانم معلم باشه .
احساس دردمندي و حس کنجکاوي سبب شد که اولين معلمي باشم که از در مدرسه بيرون ميآيد . منتظر اعظم ماندم در حالي ديدمش كه در جستجوي من به اطراف مي نگريست . غريو و ازدهام بچه ها براي رفتن به خانه هايشان تماشائي بود اعظم تا مرا ديد با خاطر جمعي سلام کرد و هردو به راه افتاديم مناسب نديدم که بين راه ودر ان ازدحام صحبتي کنم فقط برخورد دو کودک با يکديگر سبب خنده ما شد . در کنار بزرگراه درخت هاي سروي بود که جديدا چند نيمکت سيماني در زير آنها تعبيه شده بود ، به اتفاق هم به روي يکي از آن نيمکتها نشستيم .
پس کمي سکوت گفتم : خوب اعظم جان پارک رو دوست داري هيچ وقت ميري پارك؟ انگار حرفهاي مرا نشنيد با سادگي معصومانه اش گفت : خانم معلم وضع زندگي ما زياد خوب نيست ، بابام يک روز ميره سرکار يک روز نميره ، خودش هم از اين بابت خيلي ناراحته ولي هيچ کار ديگه اي نمي تونه بکنه واسه اين که مريضحاله و همه اش کمر درد داره ، سرش رو اندکي به زير انداخت و ادامه داد :
مادرم هم با هر زحمتي سعي مي کنه ژاکتي ببافه تازه اونم اگه مشتري داشته باشه . کمي مکث کرد و آهي کشيد و گفت : مااکثر شبها شام نمي خوريم . مادرم خيلي تو دل ميخوره و خيلي سعي مي کنه در و همسايه ها نفهمند که ما چقدر به زحمت زندگي مي کنيم ، پدرم هم شبها دير مياد خونه . يک شب در حاليکه فکر ميکرد من و خواهرم خوابيديم به مادرم ميگفت من از روي بچه ها خجالت ميکشم ولي نمي دونم چيکار کنم . اگه اين درد کمرم ميگذاشت خيلي کارها از من ساخته بود و مادرم از حرف هاي بابام گريه ميکرد ، اونشب تا صبح نخوابيدم و با خدا رازو نياز کردم ، صبح که شد ديدم چشمهاي خواهرم هم قرمزه . ولي به روي خودمان نياورديم . اعظم آهسته گريه ميکرد . دستش رو توي دستام گرفتم و بشدت بغضي رو که توي گلوم بود فرو خوردم گفتم : اعظم جان زندگي سختي هم داره ، همش که آدم تو راحتي نيست ،
انگار باز حرفاي منو نشنيد .ادامه داد: نزديک باز شدن مدرسه ها بود و مشکلات کتاب و قلم و دفتر واز همه بدتر روپوش و کفش و چيزاي ديگه. از بدشانسي بابام اونروزا از هميشه بيکارتر بود و تقريبا به شرکت نمي رفت .
كمي مكث كرد سپس صورت اشک آلودش را بسمت من بر گرداند و گفت: خانم معلم من و خواهرم واسه اينکه کمکي به حال خانواده کرده باشيم يه تصميمي گرفتيم ....مردد ماند ، به چشماي من زل زد –چشمان آبي کم رنگش در پرده اي از اشک مي خواست رازي را بر ملا کند .
گفتم: چه تصميمي؟
سرش رو به زير انداخت و گفت : تصميم گرفتيم دو تايي يک جفت کفش و يه مانتو وشلوار واسه مدرسه بخريم . وقتي اين تصميم رو به مامان گفتيم ، اول قبول نکرد ،بعدش هم زد زير گريه. دلداريش داديم و قول داديم به بابا چيزي نگيم. رفتيم سراغ دو تا مدرسه که يکي شيفت صبح بود و ديگري شيفت بعد از ظهر. اينروزا خواهرم صبحيه اون اول لباس و کفش و ميپوشه ميره مدرسه.و بعدازظهرها من. واين کار هر روز تکرار ميشه . حالا متوجه دير اومدن به مدرسه شدين؟ تا خواهرم بر ميگرده زنگ مدرسه ما خورده . و همين سبب ميشه نيم ساعت دير بيام با وجودي که خواهرم اولين کسيه که از مدرسه بيرون مياد و همه مسير رو ميدوه و من هم همينطور ولي باز هم دير ميرسم .حالا هم که خانم مدير همه راهارو به روم بسته – خانم معلم شما بگين چکار کنم ؟. تو رو خدا کمکم کنين و بشدت شروع به گريه کرد.
ديگر تحمل نداشتم در حاليکه اعظم رو درآغوش گرفته بودم با او همصدا شده و گريستم ودرهمان حال به او گفتم : اعظم جان تو و خواهرت از فدا کارترين بچه هاي دنيائيد شما مثل دو تا فرشته مي مونيد . چرا اينو روز اول به خانم مدير نگفتي چرا عزيزم ؟ چرا…؟
سکوت تنها هديه اي بود که مي توانست در آن لحظات آراممان كند . صميمانه از هم جدا شديم.
صبح زود به منزل خانم مدير رفتم و آنچه اتفاق افتاده بود را برايش تعريف کردم . خيلي تحت تاثير قرار گرفت ، آنروز بعد از ظهر اعظم به مدرسه نيامد ، غروب من و خانم مدير با جعبه اي شيريني وپس از جست وجوي مختصري به منزلشان رفتيم بغير از پدرش همه بودند ، دو اتاق محقر و لوازم مختصر زندگي صداقت حرفهاي اعظم را برايم روشنتر کرد . اعظم و خانواده اش از آمدن ما خيلي خوشحال شدند . خانم مدير در حين صحبت آهسته به اعظم گفت : از فردا تو دير تر بيا . در حاليکه اعظم سعي ميکرد گريه خوشحاليش را پنهان کند گفت : خانم مدير شما بهترين خانم مدير دنيايي وما با بدرقه لبخند هاي گرم و صميمانه مادر و خواهر اعظم آنجا را ترک کرديم .
از فردا با مشورت شوراي هماهنگي مدرسه قرار شد که از محل کمک هاي مردمي مدرسه به خانواده اعظم از طريق مقتضي کمک شود واين کار خيلي سريع وبه نحو مطلوب صورت پذيرفت . از آن روز به بعد اعظم يکي از موفقترين و منظمترين شاگرد هاي مدرسه شد .
پايان
خرداد 74 مديريت سايت اي دوست
بدون دیدگاه