به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

داستان

 

 

 

پيرمرد، آخرعمرش بود.
مدتي بود كه در بيمارستان بستري شده بود . عمر دراز و باعزتش كه نزديك به صدسال از آن ميگذشت صرف كمك و خدمت به همنوعانش شده بود .
در مدت عمرش هر جا كه ميرفت و هر كار كه ميكرد رضاى خدا و كمك و همدردى با مردم را در نظر ميگرفت .حال كه چراغ عمرش رو به خاموشى ميرفت تك و تنها ،گوشه بيمارستانى در شهر،دل به تقدير الهى داده بود.
دراتاق شش تخته اى كه او بسترى بود ،تنها يك تخت خالى…

مدیریت سایت

پيرمرد، آخرعمرش بود.
مدتي بود كه در بيمارستان بستري شده بود . عمر دراز و باعزتش كه نزديك به صدسال از آن ميگذشت صرف كمك و خدمت به همنوعانش شده بود .
در مدت عمرش هر جا كه ميرفت و هر كار كه ميكرد رضاى خدا و كمك و همدردى با مردم را در نظر ميگرفت .حال كه چراغ عمرش رو به خاموشى ميرفت تك و تنها ،گوشه بيمارستانى در شهر،دل به تقدير الهى داده بود.
دراتاق شش تخته اى كه او بسترى بود ،تنها يك تخت خالى وجود داشت .كه با ملحفه و پتوى تميزى پوشيده شده بود.
پرستارها اجازه استفاده از آن تخت را به هيچكس نميدادند.
هربار كه يكى از همراهان از پرستارى سئوال مينمود كه،چرااين تخت خالى است ؟ جواب ميشنيد كه اين تخت از مدتها پيش رزرو شده و هنوز مريضش نيامده است.
سپس هركس چيزى ميگفت مثلابعضى ها با تعجب ميگفتند كه مگر اينجا هتل است كه بايد تختش از قبل رزرو شود.
در آن اتاق همه پيرمرد را دوست داشتند ودر مواقع مختلف پاى صحبت هاى شيرين و خاطرات زيبايش مى نشستند.
چند روزى گذشت و حال پيرمرد رو به وخامت گذاشت.
نزديك ظهرمريضى را براى بسترى كردن، در تخت رزرو شده آوردند .
همه كنجكاو بودند كه مهمان تخت رزرو شده را ببينند.
جوانى بود بينهايت خوش سيما كه لباس ديگر بيماران را به تن داشت اما بسيار تمييز و مرتب بود.
بيمار بلافاصله پس از آنكه در تختش قرار گرفت بپا خاست و با شتاب به سمت پيرمرد دويد اورا در آغوش گرفت وضمن آنكه نامش را بر زبان ميآورد از حال وروزش جويا شد.
همه كسانى كه در آن اتاق بودند وحتى پيرمرد،از اين حركت شتابزده ، مرد تعجب نمودند.
بعدازآنكه پيرمرد بخودآمد از جوان بيمار سئوال كرد كه كيست و از كجا اورا ميشناسد. جوان بيمار با لحنى شاد وپراحساس رو به پيرمرد كرد وگفت :
كيست كه شمارا نشناسد .
سپس از پيرمرد سراغ افرادى را گرفت كه او آنها را ميشناخت ، واز اوضاع و احوال گذشته سخن بميان آورد. بلافاصله از خاطره اى سخن گفت كه شش سال پيش براى پيرمرد اتفاق افتاده بود و اظهار داشت كه او نيز در آن صحنه حاضر بوده است.
براى پيرمرد يقين حاصل شد كه او را ميشناسد اما بخاطر نمى آورد.
ساعتى بعد صميميتى عجيب بين او وپيرمرد بوجود آمد و پيرمرد خدا را شكر ميكرد كه دراين لحظات آخر عمر،خداوند دوستى مهربان را به بالين او كشانده است.
دوستى پيرمرد وجوان بيمار،براى ديگر بيماران و همراهان آنان در آن اتاق نيز خوشايند و تعجب آور بود.
از آن لحظه به بعد جوان بيمار ،كه گوئى هيچ كسالتى نداشت يك لحظه ازكنار تخت پيرمرد ،دور نميشد .
تمام كارهاى پيرمرد از آماده شدن براى تزريق و يا خواب،رفتن به دستشوئى وخوردن بموقع دارو و بسيارى از كارهاى ديگر بعهده جوان بيمار بود .
يك لحظه از پاى نمى نشست و دمى آرام نمى گرفت مگر آنكه خدمتى به پيرمرد نمايد.
توجه بيش از حد او به پيرمرد، حتى همراهان اندك پيرمرد را نيز به تعجب وا داشته بود.
هر كارى براى آرامش و راحتى او انجام ميداد .مثلا ، پنجره ها را باز وبسته ميكرد .دماى هوا وتهويه آنرا راكنترل مينمود.به نظافت اتاق وسرويس بهداشتى ميرسيد واز غذاى بيمارستان وعملكرد پرستاران ،انتقاد مينمود.
و اين در حالى بود كه هيچ پرستار و يا مسئولى از او ايراد نمى گرفت .حتى بنظر ميرسيد كه او را نمى بينند.
جوان بیمار، يكروز صبح زود بيدار شد و گريان بسمت تخت پيرمرد رفت.پيرمرد ناله ميكرد .
جوان بيمار دستهاى او را بدست گرفت و بوسيد.
پيرمرد دستش را به سر بيمار جوان گذاشت و با ناله گفت :
پسرم ، امروز فهميدم كه اثر محبت در مدت وتكرار آن نيست بلكه درعمق و خلوص آنست از محبت خالصانه ات در اين چندروز ممنونم . و آرام گرفت.
جوان بيمار ،اشك ريزان فرياد زد و از پرستارها كمك خواست .
بلافاصله اتاق عمل را آماده نمودند وجوان بیمار وپسر پیرمرد که اکثرا آنجا حضور داشت و شاهد این وقایع بود  دل به آخرین امیدی بستند که به  جهت بهبودی پیرمرد مهیا شده بود .
ساعتى طول نكشيد كه پيرمرد را بردند .از آن لحظه به بعد جوان بيمار نيز نا پديد شد.
ظهر وقتى بيماران ، از پرستارها ،سراغ جوان بيمار را گرفتند ،آنان جملگى اظهار داشتند كه اورا نمى شناسند و نمى فهمند كه آنان از چه صحبت ميكنند.
بعد از ظهر دو بيمار جديد را براى بسترى شدن،به آن اتاق آوردند. يكى بجاى پيرمرد و ديگرى بجای جوان بیمار.بیمار جدید مرد میانسالی بود،که بگفته پرستارها ، آن تخت خالى را از مدتها پيش ،رزرو كرده بود.

پیرمرد فردای آنروزوپس از عملی سخت و ناموفق  رخت ازین جهان بربست.

نویسنده : admin | موضوع : داستان | دیدگاه : بدون نظر

اين مطلب توسط ارسال شده درباره ایشان: