
با خاطرات آنکه خود میدانم
وقتی پیچک یادش
شش گوشه ی حواسم را احاطه کند
خواب را فراموش میکنم
ودریا را
به ضمانت فراقش
توفانی تر ازهمیشه موج خواهم زد …
…
با خاطرات آنکه خود میدانم
وقتی پیچک یادش
شش گوشه ی حواسم را احاطه کند
خواب را فراموش میکنم
ودریا را
به ضمانت فراقش
توفانی تر ازهمیشه موج خواهم زد …
خاطره آن شب ، حلاوت آغاز بود
به نرمی شبنم
وبه پیوستگی یک اتفاق
یک شب بی پایان
که حضورتو درکالبدآن می تپید.
و می درخشید،ستاره وجودتو ، درآسمانش.
آن شب
چه آرام وچه دل انگیز
با نگاهی خاموش
اما لبریز از آذرخش
به خلوت ذهن من زدی
و شکافتی
فضای اندیشه ام را
به اندکی
کمتر از یک نگاه
ودر همه وجودم
ریشه دواندی
وپاگرفتی
تا بلندای هستی ام
تاآنجا که حتی دیگران
وازدوردستها
در من نشان از تو می یافتند
در حالیکه من هنوز
از حرارت همان نگاه آغازین
می سوختم
و بال و پر می زدم
و…
و سحر
مغموم و دل گرفته
از آنچه بی سرانجام
به پایان می رسید.
مدیریت سایت
بدون دیدگاه