قطعه ادبی
از آن زمان که خودرا یافتم در گردابی از توهم و آمال گرفتار و سرگردان بودم.
نه صبحی که آوای دل انگیز مرغی ، ترنم شوق در من انگیزد و نه شامی که روحم در خلوتی شیرین ،بزم محبت آراید.
شبم آکنده از نیایش هوس بود و…
…
مدیریت سایت
از آن زمان که خودرا یافتم در گردابی از توهم و آمال گرفتار و سرگردان بودم.نه صبحی که آوای دل انگیز مرغی ، ترنم شوق در من انگیزد و نه شامی که روحم در خلوتی شیرین ،بزم محبت آراید.
شبم آکنده از نیایش هوس بود و روزم لبریز از شتایش وهم.
در حرکتم نه وجدی که عزم رفتن تواند کرد ودر خواستنم نه توانستنی که نشانه بودن. نه پرنده سروری ونه پروانه عشقی،هیچ در طربخانه سکرآلود ذهنم ماوای نجست و توسن هیچ تفکری اصیل،در ذهنم پای در نبست. راه در بیراهه ها داشتم و نگاه بر منظری سراب گون.
هرگاه سخن از شکوه و افتخار بود تاج نخوت بر سر در میدان نبرد کینه ها با کرنشی غریب ،گام بر فرق هزاران غلتیده در خاک می نهادم و از سیلاب خونهای بیشمار وضوی طهارت می ساختم و آندم که حرف از سعادت و رستگاری بود در عدالتخانه مال و جاه، داد از نبایدها و نشایدها می ستادم.
عشقم استعاره همان نهال لذت بود که در سایه ستبر گناه به بار می نشست و محبتم حصر در لبخندی تب آلود نا شکفته می پژمرد.من نامحرم و نا آشنای خویش بودم
سالها و سالها،قرنها و قرنها ،یارا گاه چون ابر رحمتی بر پیکر تکیده و پژمرده ام باریدی و بارها و بارها هر بار یارا،در منظری بدیع دست شوق و محبت بسویم یازیدی .آه افسوس و صد افسوس که من نه آن بودم که توانای پذیرش لطفت شوم و نه آن که یارای باور محبتت.
باز سالها و قرنها یارا ،از بودن گفتی و از شدن.عشق را به من آموختی ،آندم که ره به وادی ایثار تو نمودم.وجهه محبت و صداقت را بر من گشودی ،آنزمان که پر در سماء وحدت و یکدلی تو گشودم .
آه یارا ،در آندم افتخار را دیدم که در وادی فنای تو در محویت محض بود و عدالت ، نقطه ای بود کوچک و خرد در پیشگاه عظیم فیضت.
دیگر نه من آن کودک پیشین بودم ،چه در سایه رحمت تو به باورهای اصیل می اندیشیدم و به فرداهای بزرگ چشم می دوختم .تا که آندم در رسید
آندم که ترا دیدم .در آنروز بزرگ ،عندلیب وفا مژده از ظهور تو داد و عنقای بقا خبر از طلوع تو.آه که چه شوری به پا بود در آن میانه میدان.چه شکوهی ! چه سروری که نبض حیات بشدت از آن رستخیز عظیم می تپید و هیاکل سکون از آن شکوه سترگ می لرزید.
ودر آن میانه چه خوش می سرود عندلیب وفا که:
بیایید بیایید که گلــــــــزار دمیـــده است بیایید بیایید که دلــــــــــــدار رسیده است
بیارید به یکبار همه جان جهــــــــان را به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده است
آه یارا ،گوئی به لحظه ای زحمت هزاران ساله ام پایان یافت و درد دیرینه ام به نگاهی التیام پذیرفت .ایندم جوانی بالغ بودم که دراوج شور و نشاط، بلوغ انسان را می دیدم و اقتدار عالم را.آی ای آسمان و آی ای خورشید مژده دهید مژده دهید که در آیینه جان ،رخ یار هویدا شد ودر رواق منظر چشم من پرتویی از حسنش نمودار.
مژده بده مژده بده یار پسندید مــرا سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز کان صنم قبله نما خم شدو بوسیــد مرا
اشعار از هوشنگ ابتهاج
مدیریت سایت
بدون دیدگاه