به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

قامتم در هم شکست گوِئی نمی دانی چرا؟
طاقتم از هم گسست  گوئی نمی دانی چرا؟

آن نگار دلنشین در لحظه ای با یک نگاه
در دلم شیرین نشست گوِئی نمی دانی چرا؟

در خیال بوی گیسوی پریشانت مدام

می شوم شیدا و مست گوِئی نمی دانی چرا؟

هر کجا دل میرود در کوچه های خاطرات

رد پاهای تو هست گوِئی نمی دانی چرا؟

آرزوی دیدنت طوفان به جان افکنده است

میروم بالا و پست گوِئی نمی دانی چرا؟

دائماً در جستجویت بی قراری می کند
ذهن و قلب و پا و دست گوِئی نمی دانی چرا؟

زار می نالد که شاید باز پیدایت کند
این دل عاشق پرست گوِئی نمی دانی چرا؟

رنج بهروز از غم هجران آن محبوب جان

بوده از روز الست گوِئی نمی دانی چرا؟

 

 

نویسنده : admin | موضوع : غزل | دیدگاه : بدون نظر

اين مطلب توسط ارسال شده درباره ایشان: