به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

در شهری دور افتاده خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر  خانواده از اینکه دختربنج ساله شان مقداری پول برای کاغذ کادوئی طلایی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود ، چون همانقدر پول هم به سختی به دست می آمد

 دخترک با کاغذ کادو، بدقت جعبه را بسته بندی کرده وآن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود .صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا این هدیه من است براي تو. پدر جعبه را از دخترخردسالش گرفت و آن را باز کرد اما داخل جعبه خالی بود پدر با عصبانیت فریاد زد وگفت: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه هم چیزی بگذاری؟

 اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه فراوان گفت: بابا جان من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم خوب نگاه كن!!! .

چهره پدراز شرمندگی سرخ شد. دختر کوچک خود را بغل کرد و او را غرق بوسه نمود.

 

 

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر

اين مطلب توسط ارسال شده درباره ایشان: