به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 


مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المبیک بود به خدا اعتقادی نداشت.او چیزهایی راکه در مورد

خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.

شبی مرد جوان به استخر سر بوشیده اموزشگاهش رفت .چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین 

برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه

برود.ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی  روی دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش رافرا

گرفت.

از بله ها بایین امد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.

 آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.

                                              

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر

اين مطلب توسط ارسال شده درباره ایشان: