آن شب
که دیدمت
چه دل انگیز
با حالتی خاموش و آرام
به خلوت ذهن من زدی
و شکافتی
فضای اندیشه ام را
به اندکی
کمتر از یک نگاه
و به فاصله ای
کوتاه تر از یک مژه
آهسته ،آهسته
در همه وجودم
ریشه دواندی
وپاگرفتی
تاآنجا که
آنچه در زمین بود و آسمان
در من نشان از تو می یافتند
و من هنوز
از حرارت همان نگاه آغازین
می سوختم
و…
و سحر
مغموم و دل گرفته
از آنچه بی سرانجام
به پایان می رسید
به بدرقه ام آمد
اما دیگر تو نبودی.
مدیریت ای دوست
نویسنده : admin | موضوع : دسته‌بندی نشده | دیدگاه : بدون نظر
بدون دیدگاه