به سایت ادبی ای دوست خوش آمدید .
  بازدید کننده محنرم ، ده مطلب آخر را در این صفحه مشاهده مینماید ، برای دیدن مطالب دیگر از صفحات دیگر و یا از کادر جستجو استفاده نماید.



 

گنجشک و خدا

 

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید نگران مباشید زیرا من، تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارم.

سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آن سنگینی  که درسینه توست.

گنجشک گفت :

لانه ای کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود؟

…………… 

http://www.m007.blogfa.com/

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

به خاطر دارم سال گذشته به دیدن یکی از دوستانم رفتم که باردار بود و در انتظار فرزند بسر می برد

برایش دعای مادران باردار را خواندم

او بسیار لذت برد و از من خواست که برایش بنویسم، بعد بدنبال کتابی رفت تا بعنوان زیردست برای نوشتن روی کاغذی که به من داده بود استفاده کنم.

ابتدا کتابی آورد که ضخامت چندانی نداشت، لذا نوشتن را مشکل می نمود، برای یافتن کتابی دیگر به اتاق مجاور رفت و این جستجو دقایقی بطول انجامید، در این مدت من به کتابی که در دست داشتم نگاه کردم …

……فرستنده: پری ناز

 

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

بنجره

 در بیمارستانی  دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی ازبیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها بنجره اتاق بودبنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بودهیچ تکانی نخورد و همیشه بشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.  ………..

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

در شهری دور افتاده خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر  خانواده از اینکه دختربنج ساله شان مقداری پول برای کاغذ کادوئی طلایی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود ، چون همانقدر پول هم به سختی به دست می آمد

 دخترک با کاغذ کادو، بدقت جعبه را بسته بندی کرده وآن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود .صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا این هدیه من است براي تو. پدر جعبه را از دخترخردسالش گرفت و آن را باز کرد اما داخل جعبه خالی بود پدر با عصبانیت فریاد زد وگفت: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه هم چیزی بگذاری؟

 اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه فراوان گفت: بابا جان من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم خوب نگاه كن!!! .

چهره پدراز شرمندگی سرخ شد. دختر کوچک خود را بغل کرد و او را غرق بوسه نمود.

 

 

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه


 

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند

 و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.یکی ازفرشتگان به پروردگار گفت

 خداوندا آنرا در زیر زمین پنهان کن. 

 

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه


مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المبیک بود به خدا اعتقادی نداشت.او چیزهایی راکه در مورد

خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.

شبی مرد جوان به استخر سر بوشیده اموزشگاهش رفت .چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین 

برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه

برود.ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی  روی دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش رافرا

گرفت.

از بله ها بایین امد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.

 آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.
نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه

 

 

امروز بعد از سالها

که شمارش بیش از 32 است

به مدرسه ام رفتم

آن خیابان پر خاطره

آن کوچه ،آن حیاط

آن راهرو ،آن پنجره

ودر کلاس درس نشستم

بر روی نیمکتی که

مرا،ایام بی شمار

تنها رفیق و همدم بود.

ناگاه، ذهنم 

تصویر هزار خاطره را

در جان من دمید

….

نویسنده : admin | موضوع : حکایت | دیدگاه : بدون نظر | لینک پست / ادامه